شناسهٔ خبر: 20458205 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: آفتاب | لینک خبر

روایت موسوی خوئینی‌ها درباره ارتباطش با شهید بهشتی

دبیرکل مجمع روحانیون مبارز نحوه آشنایی و ارتباطش با آیت‌الله شهید بهشتی را روایت کرد.

صاحب‌خبر -
آفتاب‌‌نیوز :
سیدمحمد موسوی خوئینی‌ها در پاسخ به سوال یکی از مخاطبان خود که درباره ارتباط او با شهید بهشتی پرسیده، در کانال تلگرامی خود نوشت: «نمی‌دانم چرا این سؤال را پرسیده‌اند و چه نیازی به پاسخش دارند. با این‌ حال، شاید پاسخ من خالی از نکاتی نباشد.

بنده، پیش از آمدن به تهران، هیچ‌گونه آشنایی نزدیکی با آیت‌الله شهید دکتر بهشتی نداشتم. سال ۱۳۵۰ که از قم به تهران آمدم و در شمیران (جماران) مستقر شدم، به‌تدریج زمینه آشنایی نزدیک با ایشان فراهم شد و در بعضی از میهمانی‌ها و دید و بازدیدها این آشنایی‌ها بیشتر شد.

 به گزارش ایسنا، یکی از این دیدارها که نقل آن خالی از لطف نیست در منزل مرحوم حاج محمود مانیان -که رحمت خدا بر او باد- بود که به ضیافت شام دعوت کرده بودند و مرحوم دکتر شریعتی هم، که تازه از زندان آزاد شده بود، در این میهمانی حضور داشت و شاید این ضیافت به همین مناسبت برپا شده بود. من تا آن شب از نزدیک ایشان را ندیده بودم. روز قبل از این ضیافت، من در قم بودم و وقتی عازم تهران شدم، به مرحوم حاج احمدآقا گفتم امشب منزل آقای مانیان میهمان هستم و جمعی از دوستان هم هستند. برای ایشان نام افرادی را بردم که همه از علاقه‌مندان به آقا بودند و گفتم اگر شما هم بیایید، همه خوشحال می‌شوند. به اتفاق به تهران آمدیم و رفتیم منزل آقای مانیان. شهیدان بزرگوار، آقایان بهشتی و مفتح، هم حضور داشتند و مدیریت جلسه در گفت‌وگوها با مرحوم شهید بهشتی بود. هرچه از این گونه دیدارها، هرچند اتفاقی، بیشتر رخ می‌داد، من با شخصیت شهید بهشتی بیشتر آشنا می‌شدم، به‌ویژه با جنبه‌های روحی و معنوی ایشان.

در بین گفت‌وگوهای آن شب، مرحوم شهید بهشتی از دکتر شریعتی پرسید که دوستان حاضر همه مایل‌اند از زبان خود شما بشنوند که چرا، در زمانی که در زندان رژیم بودید، دست به نوشتن مقالاتی بر ضد مارکسیسم زدید؟! مرحوم شریعتی توضیحات زیادی داد و یکی از نکاتی که به مناسبت توضیحاتش گفت، این بود که اگر کسی فکر کند که امروز، در نشست‌های قدرت‌های بزرگ برای بررسی مسائل کلان جهانی، اسلام یکی از مسائل اصلی گفت‌وگوهایشان نیست و ذهنشان را به خود مشغول نکرده است، آن شخص چیزی از سیاست نمی‌داند. منظور مرحوم شریعتی این بود که مقالاتی که در زندان می‌نوشته بخشی از تلاش وی برای دفاع از اسلامی بوده است که قدرت‌های جهانی در پی تحریف یا محو آن هستند. خداوند او و پدر فاضل و متعهدش را با اولیای دین محشور فرماید.

در صحبتی با شهید بهشتی، گفتم علاقه‌مند بودم شما را از نزدیک ببینم. ایشان گفتند که من هم علاقه‌مند بودم که شما را ببینم و یادآوری کنم که جلسات تفسیر را به ترتیبی پیش ببرید که از طرف ساواک مشکلی پیش نیاید و حیف است که این جلسه تعطیل شود.

 این دیدارها و رفت‌وآمد و ارتباط من با آن شهید بزرگوار تا جایی پیش رفت که زمانی می‌خواستیم ایشان را به‌عنوان امام جماعت برای مسجدی معرفی کنیم. ماجرا از این قرار بود که شخص محترمی بنام آقای جاوید، بانی مسجد جاوید واقع در خیابان ولی‌عصر، روزی به مسجد جوزستان (که در افواه معروف است به جوِستون) آمد. من در این مسجد اقامه نماز جماعت می‌کردم و جلسات بحث‌های تفسیر بنده هم در همین مسجد تشکیل می‌شد و آوازه این جلسات به گوش آن مرحوم هم رسیده بود. آمد و گفت چنین مسجدی ساخته‌ام و می‌خواهم یک نفر روحانی به من معرفی کنید که علاوه بر اقامه نماز جماعت و سایر مراسم عبادی، جوانان و به‌ویژه دانشجویان را جمع کند و کلاس‌هایی دایر کند و... گفتم چشم ولی اجازه دهید با بعضی از دوستان مشورت کنم و نتیجه را به شما اطلاع ‌دهم.

منزل ما جماران بود و افتخار همسایگی با جمارانی‌ها، به‌ویژه حجت‌الاسلام‌والمسلمین جناب آقای امام جمارانی، را داشتم. این روحانی بسیار عزیز آن‌قدر به انقلاب و امام علاقه عمیق وخالصانه داشت که خداوند منزل او را مأوا و مأمن حضرت امام تا پایان عمر مبارکش قرار داد.

بنده با ایشان مشورت کردم و پس از تبادل نظر، ایشان گفتند آقای بهشتی را معرفی کنیم. با خوشحالی از نتیجه این مشورت و تبادل نظر، تلفنی با آقای بهشتی تماس گرفتیم و ایشان خواستار جلسه‌ای شدند که درباره موضوع حضوراً گفت‌وگو کنند.

 قرار شد این جلسه در مسجد جوزستان برگزار شود. در این جلسه سه‌نفری، ایشان اظهار تأسف کردند از اینکه نمی‌توانند این پیشنهاد را بپذیرند (حتماً حدس می‌زنید که ما دو نفر هم تا چه اندازه متأسف شدیم). ایشان توضیح دادند که امام جماعت مسجد باید، علاوه بر اقامه نماز و سایر عبادات مرسوم در مساجد، تا حدودی هم پای درد دل مردمی که به آن مسجد رفت‌وآمد می‌کنند بنشیند و به مشکلاتشان توجه کند. ممکن است در میان آنان دو همسایه و یا زن و شوهری با هم اختلاف داشته باشند یا گرفتار مشکلی دیگر باشند. باید وقت گذاشت و به آن‌ها رسید و ایشان گفتند متأسفانه چنین فرصتی ندارند و اگر بپذیرند، روحانی موفقی در آن مسجد نخواهند شد.

بنده و آقای جمارانی به این نتیجه رسیدیم که ایشان نمی‌پذیرند و با این توضیحات، اصرار هم منطقی نیست. از ایشان پرسیدیم شما کسی را پیشنهاد می‌دهید؟ ایشان پس از مدتی تأمل گفتند آقای مفتح خوب‌اند، اگر بپذیرند. خواهش کردیم قانع‌کردن ایشان برعهده خودشان باشد و طولی نکشید که آقای بهشتی موافقت آیت‌الله شهید دکتر مفتح را اعلام کردند و آن مسجد در مدت کوتاهی بسیار آباد و پرآوازه شد. خداوند مرحوم جاوید و شهید مفتح را با اولیای دین محشور فرماید.

 روزی شهید دکتر بهشتی به من گفتند بعضی‌ها آمده‌اند نزد من و نسبت به بحث‌های تفسیری شما حرف‌هایی دارند و به قول ما طلبه‌ها «ان قلت، قلت» دارند. عرض کردم اشکالی ندارد، دستور بفرمایید نوارهای این بحث‌ها را بیاورند و جنابعالی گوش کنید. بعد، هر اشکالی به نظرتان رسید با هم صحبت می‌کنیم. بلافاصله ایشان با تأکید گفتند نه، من اشکال ندارم، دیگران آمده‌اند و آن‌ها هم هیچ مطلب مستندی نگفته‌اند. من فقط خواستم این حرف‌ها را به اطلاع شما برسانم.

روزی شهید بهشتی گفتند که به نظرم رسیده که باید مبارزات مردم، به‌ویژه اقشار مذهبی، سامانی بگیرد و نظام‌مند شود و لازم است ابتدا برای این کار اساسنامه‌ای نوشته شود. نظر بنده را خواستند. من در حد تجربیاتم، هم از الزامات این کار و هم از مشکلات آن حرف زدم و سرانجام قرار شد کار تدوین اساسنامه را آغاز کنیم.

 نوشتن این اساسنامه در جلساتی با حضور ثابت مرحوم شهید دکتر باهنر، که خداوند او را با شهیدان اسلام محشور فرماید، و با حضور جناب آقای دکتر پیمان، در پاره‌ای از جلسات، انجام می‌شد و پس از آن که یک یا چند ماده به تصویب می‌رسید، آقای باهنر آن موارد را می‌بردند منزلشان و ویرایش می‌کردند و پاک‌نویس آن را در جلسه بعد قرائت می‌کردند. اگر مشکلی نداشت به بررسی مواد دیگر پرداخته می‌شد. همزمان با این کار نهضت مردم هم روزبه‌روز بیشتر اوج می‌گرفت و شهید بهشتی باید به مسائل مختلف مبارزاتی مردم هم می‌رسید و مشورت می‌داد، راهنمایی می‌کرد و در جلسات روحانیت مبارز شرکت می‌کرد و...

 گفتنی است در ایامی که این اساسنامه تدوین می‌شد، مرحوم آیت‌الله سید حسن طاهری خرم‌آبادی رحمت‌الله علیه، از سفر عتبات عالیات برگشتند و از دیدارشان با حضرت امام در نجف نقل کردند که ایشان گفته‌اند به کارهایتان تشکیلات بدهید تا وقتی یک کلمه‌ای گفته شد، فوراً به سراسر کشور منتقل شود. این پیام حضرت امام ما را در تهیۀ این اساسنامه و ایجاد تشکیلات بیش از گذشته مصمم‌تر کرد.

 از خاطرات جالبمان این بود که رژیم شاه، در پی اقداماتی که برای خاموش‌کردن صدای مردم انجام می‌داد، شروع کرد به دستگیری افرادی که آنان را در هدایت مبارزات مردم مؤثر می‌دانست. اما این دستگیری‌ها، برخلاف گذشته، بیشتر به آدم‌ربایی شباهت داشت تا دستگیری و بازداشت، زیرا وقتی مردم یا بستگان فرد بازداشت‌شده به مراجع انتظامی‌-امنیتی مراجعه می‌کردند، آن مراجع منکر می‌شدند و اظهار می‌کردند ما این فرد را دستگیر نکرده‌ایم. دوستان مرحوم شهید بهشتی به ایشان هشدار دادند که ممکن است برای شما هم چنین اتفاقی رخ دهد و در آن‌صورت، علاوه بر خطری که شما را تهدید می‌کند، در این شرایط که ما به وجود شما نیاز فراوانی داریم، دست ما هم از شما کوتاه می‌شود. در پی این هشدار، آقای بهشتی با بنده مشورت کرد که چه کار بکنیم و نظرشان این بود که مدتی در جایی مخفی باشیم. گفتم تهیه این مکان با من. با یکی از دوستان اهل مسجد جوزستان تماس گرفتم و او آمد و موضوع را با وی در میان گذاشتم. او هم، که خداوند غریق رحمتش فرماید، بلافاصله منزل خود را پیشنهاد داد و ما بدون اتلاف وقت به منزل ایشان رفتیم و در خاطرم نیست چه مدتی در آن منزل بودیم اما، در آن مدت، همسر آن مرحوم نیز در پذیرایی از این دو میهمان احتمالاً دردسرآفرین هیچ‌گونه کوتاهی نکرد.خداوند هر دوی آنان را با اهل‌بیت پیامبر (ص) محشور فرماید.

 پس از مدتی، مرحوم بهشتی گفتند که بهتر است اگر بتوانیم، محل اختفا را عوض کنیم. هم به این خانواده بیش از این زحمت ندهیم و هم شاید این مکان لو برود. با پیشنهاد خود ایشان، پس از رایزنی لازم، به منزل مرحوم شفیق که از بازاریان محترم و علاقه‌مند به نهضت بود نقل مکان کردیم.

علت اینکه من نام آن دوست مرحوم و فداکار را نبردم چیزی است که می‌خواهم به این خاطره اضافه کنم: روزی پس از پیروزی انقلاب، فردی به منزل ما مراجعه کرد که من برادر آقای [...] هستم (یعنی برادر همان کسی که مدتی من و شهید بهشتی در منزل او زندگی نیمه‌مخفی داشتیم!) و اضافه کرد که من کارمند ساواک بودم و اکنون تحت تعقیب هستم، شما کاری برایم بکنید و نجاتم بدهید. چون من، در آن ایامی که شما و آقای بهشتی منزل برادر من مخفی بودید، اطلاع داشتم و می‌توانستم به ساواک اطلاع دهم ولی این کار را نکردم. شما هم امروز دست مرا بگیرید!

بی‌اختیار رفتم به آن روزها و اینکه آقای بهشتی به من اطمینان کرد و من ایشان را بردم به جایی که اگر می‌خواستم ایشان دستگیر شود، احتمالاً بهتر از آنجا نمی‌توانستم پیدا کنم.

 در ایامی که در این خانه‌ها، نیمه‌مخفی، زندگی می‌کردیم، کار تدوین اساسنامه تشکیلات را دونفری پی می‌گرفتیم. آن اساسنامه با این فرض نوشته می‌شد که نیمی از این تشکیلات علنی باشد و نیمی مخفی و ضمن اینکه هر یک از این تشکیلات به‌طور مستقل کار می‌کنند، پنهانی نیز با هم ارتباط داشته باشند. یکی از روزها در حین کار تدوین، آقای بهشتی از من سؤال کرد که به نظر شما من برای بخش علنی این تشکیلات مناسبم یا برای بخش مخفی آن؟ گفتم راستش با این قیافه و قد و قامتی که دارید، به ‌هیچ وجه نمی‌شود شما را جایی مخفی کرد. مدتی خندیدیم و سپس گفتم که شما با این قد و قامت اگر وارد یک تشکیلات مخفی شوید، روز اول یا دوم لو می‌روید و کل تشکیلات هم آسیب می‌بیند.

 وقتی تدوین اساسنامه به پایان رسید، همزمان حضرت امام (رضوان‌الله‌تعالی‌علیه) به اجبار عراق را ترک کردند و وارد پاریس شدند. من این اساسنامه را با خود به پاریس بردم تا پس از تأیید حضرت امام، تشکیلات مورد نظر را راه‌اندازی کنیم. در نوفل‌لوشاتو موضوع را خدمت امام مطرح کردم و پس از توضیحات من، امام با اصل ایجاد چنین تشکیلاتی به دست روحانیون مخالفت کردند. من عرض کردم که خود جنابعالی فرموده بودید به کارهایتان تشکیلات بدهید تا وقتی کلمه‌ای گفته شد، فوراً به سراسر کشور برسد.

 امام فرمودند منظور من این بود که روحانیون در سراسر کشور با هم ارتباط داشته باشند تا کارها به سرعت انجام شود و اضافه کردند روحانیون نباید حزب درست کنند، چون تمام مردم در یک حزب جمع نمی‌شوند و عده‌ای وارد حزب می‌شوند و عده‌ای هم وارد نمی‌شوند و خود به خود مخالف روحانیون می‌شوند. امروز اگر دو گروه سیاسی با هم اختلاف پیدا کنند، روحانیون مانند یک چتر آن‌ها را جمع می‌کنند و مانع نزاع و دعوا می‌شوند اما اگر روحانیون حزب درست کنند، در وقت اختلاف بین این حزب و دیگران، چه کسی میانه را بگیرد و اختلاف را برطرف کند؟

به هر حال امام موافقت نکردند. من، در یکی از تماس‌هایم با مرحوم شهید بهشتی گفتم که من نتوانستم امام را قانع کنم و ایشان تأیید نکردند و اگر خود شما بیایید، شاید بتوانید نظر موافق ایشان را بگیرید.

پس از پیروزی انقلاب تا زمان شهادت دریغناک و دردآفرین آن عالم وارسته، ارتباط من با ایشان بسیار کم بود. آن شهید بزرگوار اشتغال به کارهای وقت‌گیر و حساسی داشت، از قبیل کار در شورای انقلاب و دستگاه قضائی و حزب جمهوری اسلامی و اشتغالات فراوان دیگر که من در هیچ کدام از آن‌ها حضور نداشتم.

 بنده پس از پیروزی انقلاب تنها یک جلسه با ایشان داشتم و آن هم در منزل خود آن شهید بود. موضوع جلسه بررسی برخی از اسناد لانه بود که به ایشان مربوط می‌شد. دانشجویانی که بر روی اسناد کار می‌کردند در انتشار این سند به تردید افتاده بودند و به من مراجعه کردند. من که سند را دیدم، هیچ نکته ضعفی برای مرحوم بهشتی در آن سند نیافتم، ولی به نظر می‌رسید در فضای بسیار غبارآلودی که منافقین برای ایشان به وجود آورده بودند، اگر این سند منتشر شود، دستاویزی برای منافقین و شاید دیگران خواهد شد و تنش‌ها را افزایش می‌دهد. یکی از دوستان مشترک بنده و مرحوم بهشتی با نظر من مخالف بود و ایشان معتقد بود اگر این سند منتشر نشود، دستاویزی برای بدخواهان خواهد شد و خواهند گفت حتماً چیز بدی بوده است که منتشر نکرده‌اند.

 موضوع با خود شهید بهشتی در میان گذاشته شد. ایشان صلاح دانستند که موضوع در جلسه‌ای بررسی شود. این جلسه در منزل آن مرحوم با حضور خود ایشان و آقایان آیت‌الله موسوی اردبیلی و آیت‌الله هاشمی رفسنجانی، که درود و غفران الهی بر آنان باد، و آیت‌الله خامنه‌ای، که عمرش مستدام باد، و بنده تشکیل شد. پس از بررسی موضوع از زوایای مختلف، سرانجام جمع حاضر به این نتیجه رسید که آن سند در شرایط فعلی منتشر نشود.»

نظر شما