هفت روز است كه در شهر بانگي زندگي ميكنم و از ديگر جاهاي دنيا بيخبرم. اينجا مردم، صبح خيلي زود بيدار ميشوند و شروع به كار ميكنند. به دليل وجود پوشش گياهي بسيار غني و متنوع در كشور جمهوري آفريقاي مركزي، صادرات اصلي كشور الوار و پنبه است؛ و پس از آن الماس طبيعي. شايد همه ما گاهي با نگاه كردن از پشت ويترين فروشگاههاي مجلل به جواهرات چيده شده كه با الماس تزيين شدهاند حس تحسينمان برانگيخته شود و يك لحظه آرزو كنيم كه اي كاش يكي از آنها را داشتيم.
اما داستان جا خوش كردن آن قطعههاي الماسهاي درخشان و باشكوه روي جواهراتي كه ميبينيم، داستان شنا كردن و غواصي كودكان و جوانان اهل بانگي در دل رودخانههاي خروشان و پر از تمساح است. آنها مجبورند در اعماق رودهاي خروشان شنا كنند و الماسهايي را كه در تلهها گير كردهاند، با روش بومي صيد كنند و به اربابانشان تحويل دهند.
تصميم ميگيرم يك روز به منطقه جنگلي «نگوتو» در 300 كيلومتري بانگي بروم و از نزديك محل صيد الماس را در رودخانه ببينم. به كمك صاحبخانه، يك راهنماي محلي پيدا ميكنم و با هم راهي جزيره «بوفالوهاي قرمز» ميشويم. براي رسيدن به اين منطقه جنگلي يك روز كامل درراه هستيم چرا كه جادهها بسيار ابتدايي و پر از سنگ و كلوخ هستند و اين باعث ميشود كه ماشين چند بار پنچر شود. سرانجام به جزيره ميرسيم. وارد يك محوطه ميشويم كه در آن كلبههاي چوبي براي اقامت افراد، دقيقا كنار رودخانه ساخته شدهاند.
كلبهها روي پايههاي بلند چوبي قرار دارند تا اگر زماني آب رودخانه بالا بيايد، آسيب نبينند. شب شده است. بايد تا فردا صبح در كلبههايمان بمانيم و بعد با قايقهاي پارويي و از راه رودخانه به محل صيد الماس برويم. صبح هنگامي كه براي سوار شدن به قايق به محل گفته شده ميرويم مالك اين محوطه با يك ليوان چاي محلي به ما خوشامد ميگويد. ميپرسد: «ديشب صداي اسبهاي آبي كنار رودخانه اجازه داد راحت بخوابيد؟ آنها معمولا تا پاي كلبهها نزديك ميشوند.» جليقه نجاتي نارنجي رنگ به هر يك از ما ميدهد و ميگويد اگر از دور گله اسب آبي ديديد، نزديكشان نشويد چرا كه ممكن است زير قايق تان بروند و آن را واژگون كنند. يك راهنماي ديگر همراه ما ميفرستد. به لب رودخانه ميرويم. جريانش به طرزي باورنكردني تند است. راهنما طناب قايقها را از دور يك تنه درخت باز و اشاره ميكند سريع سوار شوم. بعد از من، هر دوي آنها خيلي سريع سوار قايق ميشوند و يكي از آنها شروع به پارو زدن ميكند. هدايت قايق در مسير پر خروش رودخانه كار سختي است. سعي ميكنم با زبان اشاره بپرسم چطور ميتوانم كمك كنم. برايم جالب است كه چگونه ما سه نفر بدون گفتوگو و تنها با زبان اشاره و صداهاي مختلف با يكديگر حرف ميزنيم. تمام صحبتهاي راهنما را درباره درختان، گياهان، حيوانات و تلههاي الماسگيري، متوجه ميشم و سوال هم ميپرسم. زيبايي وصفناپذير اين رودخانه و محيط اطرافش را نميتوان با گفتن چند لغت محدود كرد.
حيات وحش، پوشش جنگلي، رنگهاي جورواجور و صداهاي شگفتانگيز و جديدي كه شنيده ميشود همه و همه مثل زندگي در يك قصه داستاني هيجانانگيز است. از پيچهاي رودخانه ميگذريم. راهنما ميگويد نبايد جلوتر رفت. يك چوب بزرگ وبلند را از كف قايق برميدارد و به وسيله آن قايق را در محلي كه جريان آب آرامتر است متوقف ميكند. اشاره ميكند كه وقتي اسبهاي آبي دور شدند ادامه ميدهيم.
خيره به آنها ماندهام و حركت نميكنم. راهنما يك دوربين شكاري به دستم ميدهد و ميتوانم با آن جزييات صورت و بدن اسبهاي آبي را ببينم. آنها دور ميشوند و ما ادامه ميدهيم. به تلههاي چوبي گرفتن الماس ميرسيم. باورش سخت است كه بهوسيله اين سازههاي چوبي ابتدايي، يكي گرانبهاترين سنگها را ميتوان به دام انداخت. بچههايي را ميبينم كه سوار بر قايقهايي به صف، منتظرند تا درون رودخانه شيرجه بزنند و از ته اين سازهها، الماس بالا بياورند...
ادامه دارد
گزارشهايي از آنچه در دل جهان محروم ميگذرد
روايت سوم؛ مجالي براي گفتوگوهاي بيكلام
بهناز انديشهراد
صاحبخبر -
نظر شما