شناسهٔ خبر: 19064360 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه خراسان | لینک خبر

ناگهان شعر

امروز با ابوسعید ابوالخیر

صاحب‌خبر - وصل تو کجا و من مهجور کجا دردانه کجا حوصله مور کجا هر چند ز سوختن ندارم باکی پروانه کجا و آتش طور کجا * ای مقصد خورشید پرستان رویت محراب جهانیان خم ابرویت سرمایه عیش تنگ دستان دهنت سررشته دل های پریشان مویت * پرسیدم ازو واسطه هجران را گفتا سببی هست بگویم آن را من چشم توام اگر نبینی چه عجب من جان توام کسی نبیند جان را * دیشب که دلم ز تاب هجران می سوخت اشکم همه در دیده گریان می سوخت می سوختم آنچنانکه غیر از دل تو بر من دل کافر و مسلمان می سوخت * ای دلبر عیسی نفس ترسایی خواهم که به پیش بنده بی ترس آیی گه اشک زدیده ترم خشک کنی گه بر لب خشک من لب تر سایی * گردون کمری ز عمر فرسوده ماست دریا اثری ز اشک آلوده ماست دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست فردوس دمی ز وقت آسوده ماست * افسوس که عمر رفت بر بیهوده هم لقمه حرام و هم نفس آلوده فرموده ناکرده پشیمانم کرد افسوس ز کرده‌های نافرموده * سرمایه عمر آدمی یک نفس است آن یک نفس از برای یک هم نفس است با هم نفسی گر نفسی بنشینی مجموع حیات عمر آن یک نفس است * گر چشم تو در مقام ناز آید باز بیمار تو بر سر نیاز آید باز ور حسن تو یک جلوه کند بر عارف از راه حقیقت به مجاز آید باز * هم در ره معرفت بسی تاخته‌ام هم در صف عالمان سر انداخته‌ام چون پرده ز پیش خویش برداشته‌ام بشناخته‌ام که هیچ نشناخته‌ام * سلطان گوید که نقد گنجینه من صوفی گوید که دلق پشمینه من عاشق گوید که درد دیرینه من من دانم و من که چیست در سینه من * در عشق چه به ز بردباری ای دل گویم به تو یک سخن زیاری ای دل هر چند رسد ز یار خواری ای دل زنهار به روی او نیاری ای دل * ای آنکه گشاینده هر بند تویی بیرون ز عبارت چه و چند تویی این دولت من بس که منم بنده تو این عزت من بس که خداوند تویی * رویت دریای حسن و لعلت مرجان زلفت عنبر صدف دهان در دندان ابرو کشتی و چین پیشانی موج گرداب بلا غبغب و چشمت توفان * ما بین دو عین یار از نون تا میم بینی الفی کشیده بر صفحه سیم نی نی غلطم که از کمال اعجاز انگشت نبی است کرده مه را به دو نیم * رفتم به طبیب و گفتم از درد نهان گفتا: از غیر دوست بر بند زبان گفتم که: غذا؟ گفت: همین خون جگر گفتم: پرهیز؟ گفت: از هر دو جهان * در خانه خود نشسته بودم دل ریش وز بار گنه فکنده بودم سر پیش بانگی آمد که غم مخور ای درویش تو در خور خود کنی و ما در خور خویش * در دل دردیست از تو پنهان که مپرس تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس با این همه حال و در چنین تنگدلی جا کرده محبت تو چندان که مپرس

نظر شما