عليرضا محمدي
مجيد جهانبين همان شهيدي است كه تا مدتها تصور ميكردم هيچ نشاني از او وجود ندارد، جز خاطرات پراكندهاي كه در ذهن همرزمانش باقي مانده است. عاقبت يكي از همين همرزمان گفت نام «مجيد جهانبين» را روي تابلوي خياباني در شرق تهران ديده است. به اين خيابان رفتم و از در و همسايهها سراغ خانواده جهانبين را گرفتم. ميگفتند مدتهاست از اين محله رفتهاند. نهايتاً يك نفر از اهالي خبر داد كه باعروس خانواده جهانبين ارتباط دارد و حلقه اتصال ما با خانواده شهيد شد. روز بعد با زهرا فرغار همسر برادر شهيد تماس گرفتم. در فقدان پدر، مادر و برادر مجيد جهانبين، با عروس خانوادهشان به گفتوگو پرداختم كه از كودكي سرپرستي او را برعهده گرفته بود. داش مجيد از آن لوطيهاي بامرام و بامعرفت بود كه هم خودش و هم برادرانش همگي در مسير پاسداري از انقلاب اسلامي مرارتها كشيده بودند.
آشناييتان با خانواده جهانبين از كجا رقم خورد؟
من سال 44 بعد از ازدواج با مرحوم همسرم وارد خانواده جهانبينها شدم. موقعي كه ما ازدواج كرديم، پدر آقامجيد چند سال قبلش فوت كرده بود. ايشان ارتشي بودند و به علت بيماري سرطان مرحوم ميشوند. همسرم عليرضا جهانبين فرزند ارشد خانواده بود، متولد سال 1313، او هم مثل پدرش ارتشي بود و در دوره اول چتربازي شركت كرد و بعدها مربي چتربازي شد. بعد از ايشان پرويز و خواهر ديگرشان مهرانگيز به دنيا ميآيند. حسين فرزند چهارم خانواده بود كه او هم چترباز بود و چون در محل كارش در ارتش مرحوم شد، از او به عنوان شهيد ياد ميشود. بعد اعظم جهانبين به دنيا ميآيد و آخرين بچه اين خانواده هم شهيد مجيد جهانبين بود كه متولد سال 33 است.
ما براي اينكه با شما ارتباط بگيريم تنها يك آدرس داشتيم و آن هم نام شهيد جهانبين روي تابلوي يك خيابان فرعي در محله خواجه نظام بود، شهيد جهانبين زاده همين محله است؟ چرا اين قدر در گمنامي و مظلوميت به سر ميبرد؟
ايشان و خانوادهشان ابتدا در محله چهار راه قصر و خيابان معلم زندگي ميكردند. همان جا من با همسرم آشنا شدم و با هم ازدواج كرديم. چند سال بعد به محله خواجه نظام آمديم و تا همين چند سال پيش آنجا سكونت داشتيم. در واقع آقامجيد بزرگ شده خيابان خواجه نظام است. اما با وجود فوت پدر و مادر و دو برادرش و همين طور نقل مكان يكي ديگر از برادرانشان به مشهد الان در تهران كمتر كسي است كه بتواند اطلاعاتي از شهيد جهانبين داشته باشد. واقعاً هم در اين 36 سالي كه از شهادتش ميگذرد، هيچ كدام از رسانهها يادي از ايشان نكردهاند.
گويا شما از كودكي سرپرستي شهيد را برعهده داشتيد؟
نميشود گفت سرپرستي او را برعهده داشتم. مادرشوهرم مرحومه زهرا نانكلي چون سن و سالي از ايشان گذشته بود، در فقدان همسرش نميتوانست به تنهايي از پس تربيت آقامجيد برآيد. مجيد پسر خيلي خوبي بود اما شيطنت داشت و مادرش او را به ما سپرد تا مراقب درس و تحصيلش باشيم. بنابراين از هفت، هشت سالگي من و مرحوم همسرم از آقامجيد مراقبت ميكرديم. حتي در مقطعي كه همسرم به دليل شغل نظامياش مأموريت گرفت شيراز برود، آقامجيد را همراه خودمان يك سال به شيراز برديم.
پس به نوعي حكم مادرش را داشتيد؟
من خودم سن و سال كمي داشتم كه عروس اين خانواده شدم. شايد هشت يا 9 سال از آقامجيد بزرگتر بودم. ما يك رابطه خواهر، برادري داشتيم تا مادر و فرزندي. ولي همان طور كه شما گفتيد چون از كودكي تر و خشكش كردم، خيلي دوستش داشتم. مجيد هم واقعاً انسان قدرشناسي بود. بزرگتر كه شد، هواي من را داشت و سعي ميكرد كارهايي كه در حقش كرده بودم را جبران كند.
شهيد جهانبين چطور اخلاقي داشت، من از همرزمانش شنيدم كه مرام و مسلكي لوطي داشت؟
آقامجيد يك بچه سر به زير و مهربان بود. آزارش به هيچ كس نميرسيد اما خب روحيات خاصي هم داشت. از همان بچگي طوري راه ميرفت كه انگار هندوانه زير بغل دارد. يا لحن حرفهايش بامزه بود. مثلاً يكي از برادرهاي من خلبان هليكوپتر بود. آقامجيد گاهي به شوخي ميگفت: چيه اين قدر پز داداشت رو ميدي؟! خب گاري هوايي ميرونه ديگه... يك چنين اصطلاحاتي داشت. اما من به ياد ندارم كه بخواهد براي كسي گردنكشي كند. برعكس خيلي هم سر به زير و مردمدار بود. ميتوانم بگويم يك جوان مؤمن و مذهبي هم بود. نمازهاي بااخلاصي ميخواند كه نظيرش را نديدهام. خصوصاً در قنوتهايش معنويتي موج ميزد كه آدم را مجذوب ميكرد.
به نظر شما چه چيزي باعث شده بود يك جوان جنوب شهري با خصوصيت لوطي مآبانه چنين اعتقادات مذهبي داشته باشد؟
آقامجيد در يك خانواده اصيل و مذهبي متولد شده بود. همين الان اگر شما به محله قديميشان در چهارراه قصر برويد و همسايههاي قديمي را پيدا كنيد، همهشان از تعبد مرحوم محمدجان جهانبين پدر شوهرم حرف ميزنند. خيلي از در و همسايه ميگفتند كه ايشان بدون وضو حتي به آسمان نگاه نميكرد. يا خيليهايشان صداي نالهها و تضرع حاجمحمد را در نماز شبهايي كه روي پشت بام ميخواند، شنيدهاند. نتيجه اين تعبدها ميشود جواني مثل آقامجيد كه هنوز زمزمه قنوتهايش در گوشم طنينانداز است.
همسر خود شما هم جانباز دفاع مقدس بود؟
بله مرحوم عليرضا جهانبين چترباز دوره اولي ارتش بود. ايشان هم يك فرد مذهبي و بسيار مؤمن بود كه در دوران طاغوت به جهت رفتارهايي كه از فرماندهانش ميبيند، خود را از ارتش بازخريد ميكند اما بعد از پيروزي انقلاب و بنا به اعتقادي كه به نهضت اسلامي حضرت امام داشت، دوباره به ارتش بازميگردد و به عنوان مربي چتربازي و همين طور يك نيروي رزمي خدمت ميكند. همسرم چون تخصصهاي مختلفي داشت، گاهي براي آموزش پاسدارهاي جوان به سپاه مأمور ميشد. ايشان در مقاطع مختلفي از دفاع مقدس در جبهه حضور داشت و چند بار هم مجروح شد اما هيچ وقت دنبال درصد جانبازي و اين طور مسائل نرفت. بعد از جنگ به خاطر عوارض شيميايي كليههايش از كار افتاد. هر كسي هم ميگفت برو دنبال جانبازيات، در پاسخ ميگفت من با خدا معامله كردهام و قرار نيست سهمخواهي كنم. آقاعليرضا حدود 12 سال در بستر بيماري بود. كار به جايي رسيد كه يكي از كليههايش را سوراخ كردند و از طريق يك شلنگ و كيسه بيرونروي داشت. اين شلنگ هر سه ماه يكبار براثر رسوبگرفتگي از كار ميافتاد و مجبور ميشديم دوباره آقاعليرضا را به تيغ جراحان بسپاريم. بعد سه ماه ديگر ميگذشت و همين قضيه تكرار ميشد. نهايتاً سال 86 همسرم سكته مغزي كرد و درگذشت. بعد از فوتشان من پيگير مسئله جانبازياش شدم و 25 درصد جانبازياش محرز شد. مسئولان بنياد به ما گفتند چرا با اين وضعيتي كه همسرتان داشت، در زمان حياتش اقدام نكرديد.
شهيد جهانبين قبل از اينكه وارد سپاه شود، چه شغلي داشت؟
ايشان لولهكشي ميكرد و در كارهاي فني وارد بود. چون دست خير داشت به ديگران كمك ميكرد و خصوصاً اگر وسيلهاي براي همسايهها تعمير ميكرد، پولي دريافت نميكرد. آقامجيد روحيات خاصي داشت. مثلاً روي تشك نميخوابيد و ميگفت ما از خاكيم و آخرش به خاك برميگرديم. سادهزيست و سادهپوش بود. بعد از انقلاب ايشان مدتي كميتهاي شد و بعد هم به عضويت سپاه درآمد. از آن زمان به بعد دائم در كردستان بود و بعد از شروع جنگ هم به جبهه سرپل ذهاب رفت. حضور در محيط جبهه خيلي در روحيه شهيد تأثيرگذار بود. يك جورهايي خاكيتر شده بود. حتي يكي از خواهرهايشان در آخرين ديداري كه با شهيد داشتيم ميگفت انگار همان داداش مجيد خودمان نيست. خيلي تغيير كرده بود.
گويا شهيد جهانبين عضو گروه دستمال سرخها هم بود؟
من زياد از بحث رزمندگي آقامجيد خبر نداشتم. خودش هم زياد بروز نميداد كه چه كار ميكند. همين قدر ميدانم كه از قبلِ شروع جنگ بارها به كردستان اعزام شد و همرزم شهيد وصالي بود. بعد از شروع جنگ هم كه با گروه شهيد وصالي به سرپل ذهاب ميرود و در تنگه حاجيان به شهادت ميرسد.
چه خاطرهاي از آقامجيد در ذهنتان ماندگار شده است؟
يادم است بار آخري كه ميخواست برود، در هال خانه خوابيده بود. گفتم سردت ميشود لحاف بدهم. طبق عادتي كه داشت نه آورد و گفت همين طور راحتم. در واقع ميخواست خودش را به سختي عادت بدهد. بعد از من خواست وقتي كه برادرش آقاعليرضا سركار ميرود، بيدارش كنم. ميخواست قبل از اعزام آخرين خداحافظيهايش را بكند. صبح رفتم بيدارش كنم و هرچه صدا زدم بلند نشد. با پا ضربهاي به پهلويش زدم و به شوخي گفتم مجيد مگر نميخواستي با داداش عليرضا خداحافظي كني؟ گفت مگه سرما گذاشت يك لحظه بخوابم! به هر ترتيب بلند شد و رفت دم در و قبل از اينكه برادرش با ماشين به اداره برود، سرش را از پنجره داخل كرد و گفت: داداش اگه همديگر را نديديم حلال كن. همسرم وقتي اين حرف مجيد را شنيد منقلب شد و از ماشين پياده شد. با مجيد خداحافظي گرمي كرد و گفت ان شاءالله ميروي و به سلامت برميگردي. اما مجيد رفت و هرگز روي پاهايش بازنگشت.
شهيد جهانبين در چه تاريخي به شهادت رسيد؟
ايشان روز 28 دي ماه 1359 در منطقه تنگه حاجيان گيلانغرب به شهادت رسيد. تا آن زمان خيلي از دوستانش شهيد شده بودند و او هم آرزو داشت به قافله همرزمانش بپيوندد.
از نحوه شهادتش اطلاع داريد؟
همرزمانش ميگفتند شهيد جهانبين يك رزمنده واقعاً نترس و شجاع بود. در روز شهادتش هم براي ديدهباني به خط مقدم ميرود و در همان حين گلوله خمپارهاي نزديكش منفجر ميشود. ايشان به اتفاق يكي ديگر از همرزمانش به نام عباس مقدم به شهادت ميرسد. همسرم بعدها تعريف ميكرد كه وقتي در سردخانه خواستم مجيد را بغل كنم، از پشت دستم به دل و جگرش خورد. گويا شدت انفجار خمپاره باعث شده بود پشت آقامجيد متلاشي شود و از پوست و گوشت چيزي نماند.
واكنش شما به خبر شهادت ايشان چه بود؟
زمان شهادت آقامجيد، من بچه كوچك داشتم. يكجورهايي فكر ميكردم يكي از بچههايم را از دست دادهام. احساسي كه در لحظه شنيدن خبر شهادتش داشتم اين طور بود كه انگار درياي پرتلاطمي يكدفعه خاموش شد. آقامجيد مثل دريا، پرجنب و جوش و خروشان بود. دريايي كه در روز 28 دي ماه 59 در كربلاي تنگه حاجيان، به آرامش رسيد. پيكر او دو روز بعد به تهران منتقل شد و در حلقه همرزمان و دوستانش تشييع و در قطعه 24 بهشت زهرا به خاك سپرده شد.
∎
مجيد جهانبين همان شهيدي است كه تا مدتها تصور ميكردم هيچ نشاني از او وجود ندارد، جز خاطرات پراكندهاي كه در ذهن همرزمانش باقي مانده است. عاقبت يكي از همين همرزمان گفت نام «مجيد جهانبين» را روي تابلوي خياباني در شرق تهران ديده است. به اين خيابان رفتم و از در و همسايهها سراغ خانواده جهانبين را گرفتم. ميگفتند مدتهاست از اين محله رفتهاند. نهايتاً يك نفر از اهالي خبر داد كه باعروس خانواده جهانبين ارتباط دارد و حلقه اتصال ما با خانواده شهيد شد. روز بعد با زهرا فرغار همسر برادر شهيد تماس گرفتم. در فقدان پدر، مادر و برادر مجيد جهانبين، با عروس خانوادهشان به گفتوگو پرداختم كه از كودكي سرپرستي او را برعهده گرفته بود. داش مجيد از آن لوطيهاي بامرام و بامعرفت بود كه هم خودش و هم برادرانش همگي در مسير پاسداري از انقلاب اسلامي مرارتها كشيده بودند.
آشناييتان با خانواده جهانبين از كجا رقم خورد؟
من سال 44 بعد از ازدواج با مرحوم همسرم وارد خانواده جهانبينها شدم. موقعي كه ما ازدواج كرديم، پدر آقامجيد چند سال قبلش فوت كرده بود. ايشان ارتشي بودند و به علت بيماري سرطان مرحوم ميشوند. همسرم عليرضا جهانبين فرزند ارشد خانواده بود، متولد سال 1313، او هم مثل پدرش ارتشي بود و در دوره اول چتربازي شركت كرد و بعدها مربي چتربازي شد. بعد از ايشان پرويز و خواهر ديگرشان مهرانگيز به دنيا ميآيند. حسين فرزند چهارم خانواده بود كه او هم چترباز بود و چون در محل كارش در ارتش مرحوم شد، از او به عنوان شهيد ياد ميشود. بعد اعظم جهانبين به دنيا ميآيد و آخرين بچه اين خانواده هم شهيد مجيد جهانبين بود كه متولد سال 33 است.
ما براي اينكه با شما ارتباط بگيريم تنها يك آدرس داشتيم و آن هم نام شهيد جهانبين روي تابلوي يك خيابان فرعي در محله خواجه نظام بود، شهيد جهانبين زاده همين محله است؟ چرا اين قدر در گمنامي و مظلوميت به سر ميبرد؟
ايشان و خانوادهشان ابتدا در محله چهار راه قصر و خيابان معلم زندگي ميكردند. همان جا من با همسرم آشنا شدم و با هم ازدواج كرديم. چند سال بعد به محله خواجه نظام آمديم و تا همين چند سال پيش آنجا سكونت داشتيم. در واقع آقامجيد بزرگ شده خيابان خواجه نظام است. اما با وجود فوت پدر و مادر و دو برادرش و همين طور نقل مكان يكي ديگر از برادرانشان به مشهد الان در تهران كمتر كسي است كه بتواند اطلاعاتي از شهيد جهانبين داشته باشد. واقعاً هم در اين 36 سالي كه از شهادتش ميگذرد، هيچ كدام از رسانهها يادي از ايشان نكردهاند.
گويا شما از كودكي سرپرستي شهيد را برعهده داشتيد؟
نميشود گفت سرپرستي او را برعهده داشتم. مادرشوهرم مرحومه زهرا نانكلي چون سن و سالي از ايشان گذشته بود، در فقدان همسرش نميتوانست به تنهايي از پس تربيت آقامجيد برآيد. مجيد پسر خيلي خوبي بود اما شيطنت داشت و مادرش او را به ما سپرد تا مراقب درس و تحصيلش باشيم. بنابراين از هفت، هشت سالگي من و مرحوم همسرم از آقامجيد مراقبت ميكرديم. حتي در مقطعي كه همسرم به دليل شغل نظامياش مأموريت گرفت شيراز برود، آقامجيد را همراه خودمان يك سال به شيراز برديم.
پس به نوعي حكم مادرش را داشتيد؟
من خودم سن و سال كمي داشتم كه عروس اين خانواده شدم. شايد هشت يا 9 سال از آقامجيد بزرگتر بودم. ما يك رابطه خواهر، برادري داشتيم تا مادر و فرزندي. ولي همان طور كه شما گفتيد چون از كودكي تر و خشكش كردم، خيلي دوستش داشتم. مجيد هم واقعاً انسان قدرشناسي بود. بزرگتر كه شد، هواي من را داشت و سعي ميكرد كارهايي كه در حقش كرده بودم را جبران كند.
شهيد جهانبين چطور اخلاقي داشت، من از همرزمانش شنيدم كه مرام و مسلكي لوطي داشت؟
آقامجيد يك بچه سر به زير و مهربان بود. آزارش به هيچ كس نميرسيد اما خب روحيات خاصي هم داشت. از همان بچگي طوري راه ميرفت كه انگار هندوانه زير بغل دارد. يا لحن حرفهايش بامزه بود. مثلاً يكي از برادرهاي من خلبان هليكوپتر بود. آقامجيد گاهي به شوخي ميگفت: چيه اين قدر پز داداشت رو ميدي؟! خب گاري هوايي ميرونه ديگه... يك چنين اصطلاحاتي داشت. اما من به ياد ندارم كه بخواهد براي كسي گردنكشي كند. برعكس خيلي هم سر به زير و مردمدار بود. ميتوانم بگويم يك جوان مؤمن و مذهبي هم بود. نمازهاي بااخلاصي ميخواند كه نظيرش را نديدهام. خصوصاً در قنوتهايش معنويتي موج ميزد كه آدم را مجذوب ميكرد.
به نظر شما چه چيزي باعث شده بود يك جوان جنوب شهري با خصوصيت لوطي مآبانه چنين اعتقادات مذهبي داشته باشد؟
آقامجيد در يك خانواده اصيل و مذهبي متولد شده بود. همين الان اگر شما به محله قديميشان در چهارراه قصر برويد و همسايههاي قديمي را پيدا كنيد، همهشان از تعبد مرحوم محمدجان جهانبين پدر شوهرم حرف ميزنند. خيلي از در و همسايه ميگفتند كه ايشان بدون وضو حتي به آسمان نگاه نميكرد. يا خيليهايشان صداي نالهها و تضرع حاجمحمد را در نماز شبهايي كه روي پشت بام ميخواند، شنيدهاند. نتيجه اين تعبدها ميشود جواني مثل آقامجيد كه هنوز زمزمه قنوتهايش در گوشم طنينانداز است.
همسر خود شما هم جانباز دفاع مقدس بود؟
بله مرحوم عليرضا جهانبين چترباز دوره اولي ارتش بود. ايشان هم يك فرد مذهبي و بسيار مؤمن بود كه در دوران طاغوت به جهت رفتارهايي كه از فرماندهانش ميبيند، خود را از ارتش بازخريد ميكند اما بعد از پيروزي انقلاب و بنا به اعتقادي كه به نهضت اسلامي حضرت امام داشت، دوباره به ارتش بازميگردد و به عنوان مربي چتربازي و همين طور يك نيروي رزمي خدمت ميكند. همسرم چون تخصصهاي مختلفي داشت، گاهي براي آموزش پاسدارهاي جوان به سپاه مأمور ميشد. ايشان در مقاطع مختلفي از دفاع مقدس در جبهه حضور داشت و چند بار هم مجروح شد اما هيچ وقت دنبال درصد جانبازي و اين طور مسائل نرفت. بعد از جنگ به خاطر عوارض شيميايي كليههايش از كار افتاد. هر كسي هم ميگفت برو دنبال جانبازيات، در پاسخ ميگفت من با خدا معامله كردهام و قرار نيست سهمخواهي كنم. آقاعليرضا حدود 12 سال در بستر بيماري بود. كار به جايي رسيد كه يكي از كليههايش را سوراخ كردند و از طريق يك شلنگ و كيسه بيرونروي داشت. اين شلنگ هر سه ماه يكبار براثر رسوبگرفتگي از كار ميافتاد و مجبور ميشديم دوباره آقاعليرضا را به تيغ جراحان بسپاريم. بعد سه ماه ديگر ميگذشت و همين قضيه تكرار ميشد. نهايتاً سال 86 همسرم سكته مغزي كرد و درگذشت. بعد از فوتشان من پيگير مسئله جانبازياش شدم و 25 درصد جانبازياش محرز شد. مسئولان بنياد به ما گفتند چرا با اين وضعيتي كه همسرتان داشت، در زمان حياتش اقدام نكرديد.
شهيد جهانبين قبل از اينكه وارد سپاه شود، چه شغلي داشت؟
ايشان لولهكشي ميكرد و در كارهاي فني وارد بود. چون دست خير داشت به ديگران كمك ميكرد و خصوصاً اگر وسيلهاي براي همسايهها تعمير ميكرد، پولي دريافت نميكرد. آقامجيد روحيات خاصي داشت. مثلاً روي تشك نميخوابيد و ميگفت ما از خاكيم و آخرش به خاك برميگرديم. سادهزيست و سادهپوش بود. بعد از انقلاب ايشان مدتي كميتهاي شد و بعد هم به عضويت سپاه درآمد. از آن زمان به بعد دائم در كردستان بود و بعد از شروع جنگ هم به جبهه سرپل ذهاب رفت. حضور در محيط جبهه خيلي در روحيه شهيد تأثيرگذار بود. يك جورهايي خاكيتر شده بود. حتي يكي از خواهرهايشان در آخرين ديداري كه با شهيد داشتيم ميگفت انگار همان داداش مجيد خودمان نيست. خيلي تغيير كرده بود.
گويا شهيد جهانبين عضو گروه دستمال سرخها هم بود؟
من زياد از بحث رزمندگي آقامجيد خبر نداشتم. خودش هم زياد بروز نميداد كه چه كار ميكند. همين قدر ميدانم كه از قبلِ شروع جنگ بارها به كردستان اعزام شد و همرزم شهيد وصالي بود. بعد از شروع جنگ هم كه با گروه شهيد وصالي به سرپل ذهاب ميرود و در تنگه حاجيان به شهادت ميرسد.
چه خاطرهاي از آقامجيد در ذهنتان ماندگار شده است؟
يادم است بار آخري كه ميخواست برود، در هال خانه خوابيده بود. گفتم سردت ميشود لحاف بدهم. طبق عادتي كه داشت نه آورد و گفت همين طور راحتم. در واقع ميخواست خودش را به سختي عادت بدهد. بعد از من خواست وقتي كه برادرش آقاعليرضا سركار ميرود، بيدارش كنم. ميخواست قبل از اعزام آخرين خداحافظيهايش را بكند. صبح رفتم بيدارش كنم و هرچه صدا زدم بلند نشد. با پا ضربهاي به پهلويش زدم و به شوخي گفتم مجيد مگر نميخواستي با داداش عليرضا خداحافظي كني؟ گفت مگه سرما گذاشت يك لحظه بخوابم! به هر ترتيب بلند شد و رفت دم در و قبل از اينكه برادرش با ماشين به اداره برود، سرش را از پنجره داخل كرد و گفت: داداش اگه همديگر را نديديم حلال كن. همسرم وقتي اين حرف مجيد را شنيد منقلب شد و از ماشين پياده شد. با مجيد خداحافظي گرمي كرد و گفت ان شاءالله ميروي و به سلامت برميگردي. اما مجيد رفت و هرگز روي پاهايش بازنگشت.
شهيد جهانبين در چه تاريخي به شهادت رسيد؟
ايشان روز 28 دي ماه 1359 در منطقه تنگه حاجيان گيلانغرب به شهادت رسيد. تا آن زمان خيلي از دوستانش شهيد شده بودند و او هم آرزو داشت به قافله همرزمانش بپيوندد.
از نحوه شهادتش اطلاع داريد؟
همرزمانش ميگفتند شهيد جهانبين يك رزمنده واقعاً نترس و شجاع بود. در روز شهادتش هم براي ديدهباني به خط مقدم ميرود و در همان حين گلوله خمپارهاي نزديكش منفجر ميشود. ايشان به اتفاق يكي ديگر از همرزمانش به نام عباس مقدم به شهادت ميرسد. همسرم بعدها تعريف ميكرد كه وقتي در سردخانه خواستم مجيد را بغل كنم، از پشت دستم به دل و جگرش خورد. گويا شدت انفجار خمپاره باعث شده بود پشت آقامجيد متلاشي شود و از پوست و گوشت چيزي نماند.
واكنش شما به خبر شهادت ايشان چه بود؟
زمان شهادت آقامجيد، من بچه كوچك داشتم. يكجورهايي فكر ميكردم يكي از بچههايم را از دست دادهام. احساسي كه در لحظه شنيدن خبر شهادتش داشتم اين طور بود كه انگار درياي پرتلاطمي يكدفعه خاموش شد. آقامجيد مثل دريا، پرجنب و جوش و خروشان بود. دريايي كه در روز 28 دي ماه 59 در كربلاي تنگه حاجيان، به آرامش رسيد. پيكر او دو روز بعد به تهران منتقل شد و در حلقه همرزمان و دوستانش تشييع و در قطعه 24 بهشت زهرا به خاك سپرده شد.
نظر شما