سجاد مرادی اهل اصفهان بود و محل خدمتش گردان 108 امام حسین(ع)، از آنها که به قول دوستانش گریه کن خوبی برای اباعبدالله بود و شاید فلسفه شهادتش در اربعین حسینی هم همین باشد.
از آنها که حتی وقتی به خواستگاری هم رفت برای بانوی زندگی از خط و مشی فکریاش گفت و اینکه «زندگی من خدایی است، من به خاطر خدا ازدواج میکنم.» برای سکینه اسماعیلی از شرایط کاریاش گفت و از نبودنهایش. از ماموریتها و سختی زندگی! و برای اینکه از همراهی همسرش مطمئن شود، پرسید: «در زندگی سختی و مشکلات زیادی وجود دارد. میتوانید با آن شرایط بسازید؟» و سکینه بانو از همان اول متوجه شد که تنها عشق و ایمان است که راه سخت زندگی را برایش سهل خواهد کرد.
بانوی خانه هم مرد اینطور زندگی شد و مهر سجاد، او را ترغیب میکرد زندگی را طوری برایش فراهم کند که او دوست داشت. سال 85 بالاخره زندگیشان پا گرفت و خیلی زود هم خدا فاطمه زهرا را به آنها هدیه کرد؛ دخترکی که سجاد او را فاطیما صدا میکرد.
سجاد نمونه بود و اخلاقش زبانزد. پی کار خیر میگشت و تا آنجا که میتوانست کمک حال دیگران بود. هرچند روح مقاومی داشت و تلاش میکرد سختیهای زندگی دیگران را هم او چاره باشد.
چند وقتی بود که اخبار حملات تروریستها را بهصورت مرتب پیگیری میکرد؛ بالاخره هم تصمیمش را گرفت، سکینه بانو به زبان مخالف رفتنش نبود هرچند لابهلای حرفها میگفت که نمیتوانم بدون تو! ادامه بدهم. نگران دخترکشان بود و تربیتش. بیقرار بود و دل آشفته، سجاد اما مثل همیشه آرام و مطمئن گفت: «من هم اگر باشم هیچ کاره هستم. تنها باید به خدا توکل کنی. شما خدا را دارید. باید صبور باشید.»
قرارشد خودش به فاطیما بگوید؛ فاطمه زهرا را به نماز، ایمان و حجاب سفارش کرد و از او خواست درسهایش را خوب بخواند. و فاطیما نمیدانست پدری که هر شب قبل خواب سرش را به دامان پرمهر پدر میگذاشت باید چونان رقیه بنت حسین، سر پدر را در آغوش بگیرد؛ پدری که از سفر شام برخواهد گشت. با سری از میان شکافته!
با دوستانش راهی شدند، آنقدر خوشاخلاق و شاد بود که دوستانش میگفتند روزها با خنده و شوخی او بیدار میشدیم و شبها هم با شوخیهای سجاد به خواب میرفتیم.
پایش که به آن طرف مرز رسید، فکر و نگرانی هم پا به دل و روح سکینه گذاشت، «اگر نیاید چه؟» اما همه این نگرانیها را میگذاشت پای نگرانی برای آینده فاطیمای پدر. اما سجاد رفته بود، خواسته دلش این بود که برود. او راهش را انتخاب کرده بود. سجاد عاشق شهادت بود و هیچ وابستگی به دنیا نداشت. از همه چیز ساده میگذشت و دنیا برایش فقط یک بازی بود.
چه بعید از پسری دنیا را به بازی گرفتن که مادرش با بغضی در گلو و چشمهای در چشم میگوید: «پسرم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) رفته است. همه ما روزی خواهیم مرد، پس چه بهتر زمانی که اجلمان میرسد از راه شهادت به سوی حق برویم. انشاءالله که سجاد در آخرت شفاعت ما را نزد پروردگار بکند.»
دوست سجاد آمد و گفت باید آنها را به خانه پدر سجاد ببرد؛ نماز مغرب و عشا را خوانده نخوانده راهی شدند. گفتند سجاد مجروح شده اما دل آشوبه سکینه بانو خبر از اتفاق دیگری میداد. بستگان و دوستان سجاد آمده بودند، سکینه لحظهای ایستاد و نگاهی به اطراف کرد. باور نمیکرد بتواند دوری سجاد و داغ از دست دادنش را تحمل کند.
اما سجاد سفارش به صبر کرده بود. آرامش عجیبی سراغش آمد، سجاد تنها کسی بود که میتوانست دل بانوی داغدارش را آرام کند. سجاد حسینی بود و سکینه بانو هم باید زینبی میبود. سجاد حسینی بود و شهادتش علوی.
حالا همه زندگی بانو سکینه، شده فاطمه زهرای هشت ساله و مطمئن است سجاد خودش راه صحیح و مسیر حق را نشانشان خواهد داد تا رهروی او باشند و مدافعانی دیگر برای حرم.
و آخرین بند از غزل خونین سرگرد پاسدار سجاد مرادی، شعرنوشتهای شد از پسرعمویش:
خبر درست بود؟! نه، هنوز باورم نشد
هنوز بعد تو قلم، رفیق دفترم نشد
قلم هنوز مانده در کنار شهر کودکی
که از هجوم خاطره، مثل بیاورم، نشد
چه کردهای پسر عمو؟! که مانده بغض در گلو
و شعرهای گنگ من، شبیه محتشم نشد
و شعرهای گنگ من، و بیت آخرین تو
و بیت آخرین ما که هیچ مثل هم نشد
تویی غزل سرودهای، که بال و پر گشودهای
و هیچکس شبیه تو، کبوتر حرم نشد
سمیه عظیمی
نظر شما