شناسهٔ خبر: 19012817 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه خراسان | لینک خبر

لبخند های پشت جبهه

صاحب‌خبر - جنگ با همه تلخی هایش مثل هر موقعیت دیگری با خودش طنزهایی به همراه داشت. گاهی ناخواسته و به طور ناگهانی جریانی اتفاق می افتاد ؛ گاهی نیز افرادی برای دادن روحیه نشاط به رزمندگان، به خلق اتفاقات طنز می پرداختند و به قولی اصلا مگر می شود چند نفر دور هم جمع شوند و بساط شوخی و خنده به راه نیفتد؟ خاطراتی که خواهید خواند در متن جنگ اتفاق افتاده و خواندنش خالی از لطف نیست. عید غدیر که می شد خیلی ها عزا می گرفتند لابد می پرسید چرا...؟ به همین سادگی که چند تا از بچه ها با هم قرار می گذاشتند به یکی بگویند سید ...البته کار که به همین جا ختم نمی شد . ایستاده بودیم بیرون چادر یک دفعه می دیدیدم چند نفر دارند دنبال یکی از برادر ها می دوند . می گفتند:(( وایــــســــــا ســـید علی کاریت نداریم!)) و او مرتب قسم می خورد که ((من سید نیستم ولم کنید)) تا بالاخره می گرفتندش و می پریدند به سر و کله اش و به بهانه بوسیدنش کلافه اش می کردند . بعد هم هر چی داشت ،از انگشتر و تسبیح ،پول ،مهر نماز تا چفیه و گاهی هم لباس ،همه را می گرفتند و از تنش به بهانه متبرک بودن در می آوردند ... جالب این جاست که به قدری جدی می گفتند سید که خود طرف هم بعد که ولش می کردند شک می کردو می گفت: ((راستی راستی نکند ما هم سید هستیم و خودمان خبر نداریم!)) گاهی اوقات کسی هم پا پیش می گذاشت و ضمانتش را می کرد:((قول می دهد وقتی آمد تو چادر ،عیدی بچه ها یادش نرود؛ حتی اگر سکه 20 ریالی باشد)) و او هم سکه را می داد و غر می زد که: ((عجب گیری افتادیم ،بابا ما به کی بگیم ما سید نیستیم ...؟)) نماز شب پرماجرا سرش می‌رفت نماز شبش نمی‌رفت. هر ساعتی برای قضای حاجت برمی‌خاستیم، در حال راز و نیاز و سوز و گداز بود. گریه می‌کرد مثل ابر بهار، با بچه‌ها صحبت کردیم. باید به فکر چاره‌ای می‌افتادیم، راستش حسودی مان می‌شد. ما نماز صبح را هم زورمان می‌آمد بخوانیم، آن وقت او نافله به جا می‌آورد. تصمیم‌مان را عملی کردیم. در فرصتی که به خواب عمیقی فرو رفته بود، یک پای او را به جعبه مهمات که پر از ظرف قاشق و چنگال بود گره زدیم. بنده خدا از همه جا بی‌خبر، نیمه شب از جایش برمی‌خیزد که برود تجدید وضو کند، تمام آن وسایل که به هیچ چیز گیر نبود، با اشاره‌ای فرو می‌ریزد روی دست و پایش. تا به خود بجنبد از سر و صدای آن‌ها همه سراسیمه از جا برخاستیم و خودمان را زدیم به بی‌خبری: «برادر نصف شبی معلوم است چه کار می‌کنی؟» دیگری: «چرا مردم‌آزاری می‌کنی؟» آن یکی: «آخر این چه نمازی است که می‌خوانی؟» و از این حرف‌ها...! راه یزد هم بسته شد در جبهه که بودیم، گاهی خسته می‌شدیم و به پایان مأموریت امید داشتیم، این‌که مدتی نفس تازه کنیم و مجدد عازم جبهه‌ها شویم. اما بعضی اوقات، پایان دوره‌خدمت، مصادف می‌شد با شروع عملیات. آن موقع آماده‌باش می‌دادند و همه‌ مرخصی‌ها لغو می‌شد و در چنین شرایطی، بعضی از همشهری‌های ما می‌گفتند : «دیدید چه شد؟ آمدیم کربلا را بگیریم، قدس را آزاد کنیم، راه یزد خودمان هم بسته شد!» خوابالوی گروهان منع اش نمی کردی صبح را به ظهر و ظهر را به شب و شب را به صبح می رساند در رختخواب،خیلی بی حال بود. چشمت که به او می افتاد بی اختیار خمیازه می کشیدی ، احساس خستگی به تو دست می داد و دلت می خواست بخوابی . اما این طور نبود که بتوانی به سادکی گوشه دنج و خلوت خالی از سکنه ای پیدا کنی و به خواب ناز فرو بروی . خود «خواب آلو»ی گروهان را بچه ها بلایی به سرش می آوردند که اگر می خوابید هم بدون شک یکسره خواب بد می دید و مرتب از خواب می پرید. چشمش که گرم می شد یکی از بچه ها می آمد بالای سرش : ببیــــــــن !ببـــین و شانه هایش را آن قدر تکان می داد تا بیدار می شد بعد می گفت : «بلند شو یک خرده استراحت کن ،دوباره بخواب پسرم » حالا ساعت چند بود؛ 11صبح ! یا آن شوخی قدیمی که پاشو پاشو! بعد که بنده خدا از جا می پرید :چیه چیه؟ با بی خیالی و خونسردی جواب می شنید: «هیچی،برادر فلانی می خواست بیدارت کنه،من گفتم ولش کن گناه داره،تازه خوابیده !» پا خروسی! با آن سبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه اش پایین آمده بود و چشم های میشی، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی اش می شد به راحتی او را از بقیه بچه ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه هایش چرق چرق صدا می داد. اوایل که سر از گردان مان درآورد همه از او واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدی های قداره کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم می زدند و نفس کش می طلبیدند و نفس داری پیدا نمی شد. اسمش «ولی» بود. عشق داشت که ما «داش ولی» صدایش بزنیم. خدایی لحظه ای از پا نمی نشست. وقت و بی وقت چادر را جارو می زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را می شست و صدای دیگران را در می آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود «بلبل داش ولی»! اما تنها نقطه ضعف اش که داد فرماندهان را در می آورد فقط و فقط پا مرغی نرفتنش بود. مانده بودیم که چرا از زیر این یکی کار در می رود. در ورزش و دویدن و کوهپیمایی با تجهیزات از همه جلو می زد. مثل قرقی هوا را می شکافت و چون تندبادی می دوید. در عملیات قبلی دست خالی با یک سر نیزه دخل 10، 12 عراقی را درآورده بود و سالم و قبراق پیش ما برگشته بود. تیربارش را هم پس از این که یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسط اش تیر پرداری رد شده بود و خون چکه چکه، که شده بود: داش ولی! آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پا مرغی برویم و طبق معمول داش ولی شانه خالی می کرد، گفت:«برادر ولی، شما که ماشاءا... بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب می گذارید. پس چرا پامرغی نمی روید؟» داش ولی اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهن اش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: «راسیاتش واسه ما افت داره جناب!» فرمانده با تعجب گفت: «یعنی چی؟» - آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغی بریم؟بگو پاخروسی برو، تا کربلاش هم می رم! زدیم زیر خنده. تازه شست مان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است فرمانده خنده خنده گفت: «پس لطفا پاخروسی بروید!» داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفاتو عشق است!» و تخته گاز همه را پشت سر گذاشت.

نظر شما