شناسهٔ خبر: 18010478 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: بولتن‌نیوز | لینک خبر

خاطرات یک مشاور؛

با پورشه مسافرکشی نکن!

همه اسم‌ها و نشانی‌ها مستعار است تا راز کسی فاش نشود

صاحب‌خبر -
با پورشه مسافرکشی نکن!

گروه اجتماعی:مصطفی گلیاری، کارشناس ارشد روان‌شناسی هادی اس‌ام‌اس داد: «وقت مشاوره می‌خوام. خیلی هم فوری باشه لطفاً. حالم خیلی بده.» هادی را می‌شناختم. قبلا دو سه بار وقت مشاوره گرفته بود. حالا باید نوزده ساله باشد. بچه یکی از شهرهای شرقی است. خانواده خوبی دارد. پدرش از افراد محترم شهر است. به قول خود هادی: «از خودم خجالت می‌کشم که نتونستم مثل بابام بشم. همه بهش احترام می‌ذارن. اون روز رفته بودیم بانک. از کارمندا بگیر تا رئیس بانک جلو پای بابام بلند شدن». برادر بزرگش رئیس یکی از سازمان‌های دولتی است. خواهرش هم ازدواج خوبی کرده و شوهرش مرد معتبری است. هادی ته‌تغاری است. اولین بار که زنگ زد، مشکلش این بود ک اهل قهوه‌خانه شده و نمی‌تواند به آنجا نرود. در قهوه‌خانه با جوانان بدی صمیمی شده بود. با آنها به باغ می رفت و کارهایی می‌کرد که در شأن دانش آموزان نیست. با او زیاد حرف زدم و احساساتش را به سمتی انداختم که بتواند ببیند چه امکانات و چه پدر و مادر خوبی دارد و او باید از این شرایط برای رشد خودش استفاده کند و به راهی نرود که آخرش سرافکندگی است. خوشبختانه حرفهایم اثر کرد و قهوه‌خانه و باغ و آن رفقا را ترک کرد و در امتحانات سال سوم ریاضی قبول شد.

به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله روزهای زندگی،  دفعه بعد که زنگ زد، سه ماه به کنکور مانده بود. می‌گفت سخت‌کوشانه درس خوانده، ولی از دو ماه پیش فقط ادای درس خواندن در آورده و مدام سرش در گوشی بوده. از او پرسیدم: «چرا ناگهان گوشی‌باز شد؟» گفت خودش یک گوشی ساده داشته که فقط به درد اس‌ام‌اس و زنگ زدن می‌خورده. دو ماه پیش عمویش برای تولدش گوشی مدل بهتری به او هدیه کرد. آن گوشی به وایبر مجهز بود. هادی هم از کنجکاوی وارد سایت‌های اتلاف وقت و خوشگذرانی شده و دیگر نمی‌توانست جلو خودش را بگیرد. باز هم با او زیاد حرف زدم و دلیل‌ها آوردم که اگر خودش را جمع و جور نکند، در کنکور موفقیتی دلخواه نخواهد داشت و ممکن است در رشته‌ای رتبه پایین قبول شود. گفت: «من حتما می خوام یه رشته خیلی خوب قبول شم. مثل پزشکی سراسری یا دندانپزشکی. اگه قراره امسال نتونم رتبه خوبی بیارم، ترجیح می‌دم سال بعد کنکور بدم.» به او یادآوری کردم که اگر با این ایده جلو برود که «امسال نشد، سال بعد»، با یک سال عقب افتادن چه خواهد کرد؟ و توضیح دادم که دو چیز غیرقابل جبران است: مرگ و زمان. هر ثانیه‌ای که می‌گذرد، برگشت‌ناپذیر است، بنابراین باید از ثانیه‌های خود به خوبی استفاده کنیم. گفت: «توی اینستاگرام از خیام شعری خوندم که می‌گه این دم نکنم نشاط کی خواهم کرد؟ به نظر شما حیف نیست که حالا که می‌تونم از گوشی و چت کردن لذت ببرم، ریاضت بکشم و درس بخونم؟ اونم تو دوره‌ای که همه گوشی دارن و کلی ازش لذت می‌برن؟» آن روز به او گفتم: «منظور خیام این نیست که امروز رو با خوشی و وقت‌گذرانی طی کنیم و برای فردا هیچ فکری نکنیم. اگه همین خیامی که شما ازش مثال می‌آرین، اهل عیش و نوش و ولگردیِ زمان خودش و وبگردیِ زمان ما بود، هیچ وقت خیامی نمی‌شد که در ریاضی و نجوم و فلسفه و علوم زمان خودش سرآمد همه شود. خیام در کودکی، جوانی، میانسالی و کهنسالی و حتی تا دم مرگ، دنبال تحقیق و تفکر و خلق اثر بوده. هر وقت هم با معمایی فلسفی روبرو می‌شد، یه رباعی می‌گفت و به آرامش می‌رسید. وقتی هم می‌گه: «این دم نکنم نشاط، کی خواهم کرد؟» منظورش همونه که بعدها سهراب سپهری به زبان امروزی گفته: «زندگی آب‌تنی کردن در حوضچه‌ی اکنون است.» و این یعنی مراقب لحظه‌ها و ثانیه‌هایت باش و طوری زندگی نکن که همه‌اش در دیروز باشی.» گفت: «منظور شما اینه که خیام پیرو خوشگذرانی نبوده؟ پس چرا می‌گه خوش باش و دمی به شادمانی گذران؟» گفتم:‌«اول باید دید منظور خیام از شادمانی چیه؟ آیا منظور این بود که تا لنگ ظهر بخواب، بعد یه لقمه صبحونه بخور و برو قهوه‌خونه و تا غروب پرحرفی کن، بعد برو باغ و تا دم‌دمای صبح عیش و نوش کن و از مستی بیهوش شو؟ یا منظورش این بوده که از لحظه‌هات استفاده کن، ارزش وقت رو بدون، از لذت‌های خوشگوار زندگی لذت ببر و از اینکه می‌تونی چیزی کشف کنی و سودی برسونی، احساس ارزشمندی کن و خوشحال باش که داری مفید و مؤثر زندگی می‌کنی و بودنت ارزنده است. خیام معتقد بوده مثل مگس نباش که بود و نبودت بی‌فایده باشه: آمد شدنِ تو اندرین عالم چیست؟ / آمد مگسی پدید و ناپیدا شد!» گفت: «قانع شدم. حالا چطوری از شر گوشیم خلاص شوم؟» به او پیشنهاد دادم گوشی را به عمویش امانت بدهد و از او بخواهد وقتی که کنکورش را با موفقیت داد، آن را پس بدهد. پرسید: «نمی‌شه گوشی پیش خودم باشه و اراده کنم طرفش نرم؟» توضیح دادم که چون دنیای مجازی جذابیت زیادی دارد، شاید نتواند اراده کند. کسی که به بیماری اعتیاد مبتلاست، در برابر مواد مخدر اختیار ندارد و باید کمکش کرد تا ترک کند. یکی از ضروریات ترک هم این است که معتاد را از مواد و معتادان دیگر دور کنیم. گفت: «گوشی با مواد فرق نداره؟» توضیح دادم که طبق آمار جهانی، حدود نود درصد از کسانی که گوشی دارند، به بیماری نوموفوبیا دچارند که چیزی است شبیه اعتیاد به مخدر.

آن روز هادی قول داد گوشی را به عمویش بدهد و دیگر از او خبری نشد. پس از چند ماه، تقاضای وقت مشاوره کرد و گفت حالش خیلی خراب است. وقت را تعیین کردم و زنگ زد. پرسیدم: «چه خبر؟» گفت: «خوبم... نه! بهتره راستش رو بگم... حالم هیچ خوب نیست.» پرسیدم: «دفعه قبل که با هم حرف می‌زدیم، قرار بود خودت رو برای کنکور آماده کنی... آره؟» گفت: «رتبه خیلی بدی آوردم. پیش پدرم آبروم رفت. دعوام نکرد، ولی دیدم به برادرم سی میلیون تومن جایزه داد، چون با رتبه خوبی دکترا قبول شده بود. به خواهرم هم یک ماشین هدیه داد. خواهرم نقاشی می‌کشه. با اینکه یه پسر دوساله داره، وقتش رو خوب تنظیم کرده بود و تونسته بود دوازده تا تابلو خوب بکشه و بذاره تو نمایشگاه. بابام هم بهش جایزه داد، ولی به من هیچی نداد. حق هم داشت. حتی شنیدم که به مادرم می‌گفت اگه هادی نشون می‌داد پسر مسئول و آینده‌نگریه، براش هر کاری می‌کردم... حالا من خیلی ناراحتم.» پرسیدم: «علت ناراحتی شما همینه؟» گفت: «نه...! راستش من چند ماه حسابی سرم تو درس بود. هر روز صبح ساعت شش بیدار می‌شدم و تا ده شب طبق برنامه رفتار می‌کردم. گوشیم رو هم داده بودم عموم. پدرم خیلی راضی بود. یهو نگین وارد زندگیم شد و همه چی خراب شد.» از او خواستم داستان نگین را تعریف کند. گفت: «غرق درس بودم. یه روز از کلاس بر می‌گشتم. رفیقم از من خواست با گوشی خودش ازش عکس بگیرم. می‌خواست با موتور تک‌چرخ بزنه. موتور لیز خورد و رفیقم صدمه دید. بردنش بیمارستان. گوشیش موند دستم. شب وسوسه شدم یه سری به مجازی بزنم. شماره‌هایی رو که حفظ بودم، وارد کردم و نیم ساعت این‌طرف و آن‌طرف گشتم. وسط وبگردی با نگین آشنا شدم. فردا دزدکی برای خودم گوشی خریدم. بعدشم افتادم تو کار و از کار خودم افتادم. روزهای اول وقت زیادی ازم نمی‌گرفت، ولی خود به خود زیاد شد، دفعه قبل که با شما حرف می‌زدم، داستان هیزم جمع کردن یاران و همراهان پیغمبر (ص) رو برام تعریف کردین. خوب یادم نیست. می‌شه دوباره اونو بگین چون به همین کم‌کم زیاد شدن ربط داره.» گفتم: «یه روز پیامبر (ص) با گروهی به یه بیابون برهوت رسیدن. حضرت فرمود هیزم جمع کرده و آتش درست کنن. همراهان گفتن اینجا نه درختی است و نه بوته‌ای! حضرت فرمود همگی برن و هرقدر خار و خاشاک گیر آوردن، بیارن. مردم رفتن و کم‌کم تل بزرگی جمع شد و آتش زدن و شعله بزرگی درست شد. پیامبر (ص) فرمود گناهان هم مانند این هیزم‌هایی هستند که اولش از بس کم هستند، به چشم نمی‌آیند... آقا هادی شما هم روز اول به خودت گفتی حالا مگه چی می‌شه نیم ساعت برم وبگردی، و یهو نیم ساعتها شدن چندین ساعت.» گفت: «درسته... اولش نیم اسعت بود، بعد به روزی هجده-نوزده ساعت رسید.» پرسیدم چند وقت است درس را کنار گذاشته؟ گفت: «بعد از اینکه کنکور سال قبل را خراب کردم به خانواده‌ام قول دادم که سال بعد جبران کنم، اما من فقط ظاهرا درس می‌خونم، ولی واقعیتش اینه که چهار ماهه توی خونه ادای درس خوندن در می‌آرم. هر روز هم می‌رم بیرون به بهانه کلاس، ولی با نگین بودم.» پرسیدم: «بودی؟» آهی کشید و گفت: «آره! من اولش سخت عاشق نگین بودم، خیلی بهش اصرار کردم تا قبول کرد دوستم بشه. اونم سخت داشت واسه کنکور می‌خوند. اولین سالش بود. دختر درسخونی بود، ولی وقتی که پای عشق می‌آد وسط، عقل و درس و همه چی می‌ره کنار. اول‌ها فقط چت می‌کردیم. بعد سر راه کلاس همدیگه رو می‌دیدیم. آخرش هم به جای اینکه بریم کلاس، می‌رفتیم پارک یا کافی‌شاپ... من عذاب وجدان زیادی دارم. حالم هیچ خوش نیست. به نگین گفم اگه اینجوری پیش بره، کنکور سال آینده هم بی‌کنکور. نگین گفت راست می‌گی و هرچی تو بگی. بعد قرار شد تا آخر کنکور با هم حرف نزنیم.» گفتم: «نگین به همین راحتی قانع شد؟» با درنگی طولانی گفت: «من خیلی بدم. خیلی دروغ‌گو هستم. خیلی ستمکارم. به خاطر خوشی خودم و منافعی که دارم، حاضرم هر کاری بکنم، خاک تو سرم!» گفتم: «به جای اینکه خودتو سرزنش کنی، رفتارت رو سرزنش کن. حدس می‌زنم چون اوایل نگین حاضر نبوده دوستت بشه، بهش وعده ازدواج دادی...» در حرفم رفت: «دقیقا! من همون کاری رو کردم که بیشتر پسرها می‌کنن: وعده ازدواج!» در حرفش نشستم: «وعده رو دادی و باهاش دوست شدی و بعد ازش سرد شدی. آره؟» گفت: «دقیقا! آیا پست‌فطرت نیستم؟» گفتم: «خودت پست‌فطرت نیستی، ولی کاری که کردی، هیچ خوب نبوده! آیا وقتی که نگین از نزدگیت رفت، درس رو شروع کردی؟» گفت: «نه!» پرسیدم: «آیا وقتی که نگین رو ول کردی، خیلی غصه خوردی؟» گفت: «نه... خیلی زود فراموشش کردم.» گفتم: «تو قبل از این که با بهانه ترکش کنی، فراموشش کرده بودی!» گفت: «آره... دیگه برام جذاب نبود.» گفتم: «چه خوبه که دخترها از این قسمت از حرفهای شما رو با دقت بخونن و نتیجه بگیرن و هر وقت به پسری نزدیک شدن، دیگه قیمت سابق رو برای اون پسر ندارن. هادیهیچ با خودت فکر کردی که چه ضربه‌ای به نگین زدی؟ به زور وادارش کردی باهات دوست بشه و حتی گفتی مایل به ازدواجی، بعد یهو سرد شدی و به بهانه درس گذاشتیش  کنار. به نظرت ضربه بدی نخورده؟» گفت: «خودش موافق بود که تا بعد از کنکور کات کنیم.» بعد گفت: «به این چیزها که فکر می‌کنم، عذاب وجدان می‌گیرم و انگیزه درس خوندن رو از دست می‌دم.» براش توضیح دادم آدم عاقل کسی است که وقتی اشتباهی می‌کند، به جای افسرده شدن، به دنبال چاره بگردد. پرسید: «چاره‌اش چیست؟» گفتم: «اول خودت رو آماده کن که بتونی حقیقت رو به نگین بگی.» با تعجب پرسید: «حقیقت رو؟ یعنی بهش بگم از اول کلک زدم؟» گفتم: «آره! شما با نیرنگ وارد شدی و با نیرنگ بیرون رفتی. بازم بهش وعده دروغ دادی و گفتی بعد از کنکور به طرفش می‌ری و قصد اول و آخرت ازدواجه، ولی مطلب از اول معلوم بود. شما خودت می‌دونی که مثل پسرهایی که شخصیت خوبی ندارن رفتار کردی. یعنی بهش دروغ گفتی، به قصدت رسیدی، ازش سیر شدی و بلاتکلیف ولش کردی. درسته؟» درنگی کرد و گفت: «درسته... من خیلی بدم و مثل پسرهای نامرد رفتار کردم. نمی‌خوام مثل اونا باشم.» گفتم: «آفرین! شما از خانواده خوب و معتبری هستین و باید در شأن فرهنگ خانوادگی خودتون رفتار کنین و حقیقت رو به نگین بگین تا امید پوچی نداشته باشه و تکلیف خودشو بدونه. اعتراف به اشتباه شجاعتی می‌خواد که مخصوص افراد اصیل‌زاده است.» گفت: «اگه بهش حقیقت رو بگم، حالش بد نمی‌شه؟» گفتم:‌«حالش بد می‌شه، اما اگر بعد از کنکور بفهمه بازیش داده بودی، حالش بیشتر بد می‌شه. اگه با صداقت حقیقت رو بگی، درکش براش آسون‌تره.» گفت: «روش فکر می‌کنم.» گفتم: «حالا بریم سر مشکل اصلی خودت. شما قدر خودت و امکاناتی رو که داری نمی‌دونی، پدر و مادر و خانواده خیلی خوبی داری. هوش و استعداد بالایی داری. جسم سالم و صورت جذابی هم داری. فکر می‌کنی چرا خداوند این همه امکانات رو به شما داده؟ آیا قراره از این شرایط استفاده کنی و آینده خودتو بسازی یا قراره همه رو خراب کنی؟ مثال شما مثال کسیه که یه ماشین پورشه داره که باهاش مسافرکشی می‌کنه.» در حرفم دوید: «دقیقا! کاملا درسته! من چه نادون هستم که با این همه امکانات دارم به سمت زوال می‌رم. یه همکلاس داشتم که حالا سال اول دندونپزشکیه. باباش کارگر روزمزده. یه خونه داغون اجاره‌ای دارند. خودش کارگری می‌کرد، درسش رو هم می‌خوند. کلاس تقویتی هم نرفت. همیشه به من می‌گفت اگه امکانات منو داشت، دو کلاس یکی می‌کرد، ولی من فقط وقت تلف کردم.» گفتم: «تو هنوز نوزده سال داری و دست‌کم هفتاد-هشتاد سال دیگه زندگی می‌کنی. از امروز تصمیم بگیر سرنوشت بهتری برای خودت بنویسی. سیم‌کارتهات رو بسوزون. گوی رو بایگانی کن. برای چند ماهی که تا کنکور نود و شش باقی مونده، برنامه‌ریزی کن. صبح زود بیدار شو. یازده شب بخواب. غیر از درس، هیچ برنامه‌ای نداشته باش. بین درس ها ده دقیقه زنگ تفریح بذار. دو تا از زنگ تفریح‌ها رو با ورزش پر کن: حرکات نرمشی و کششی. هر روز باید دو تا ده دقیقه ورزش کنی. این ورزش رو یه جور درمان بدون و قصدت این نباشه که قوی‌هیکل بشی چون هدف از این کار شما اینه که مغز و شخصیتی قوی داشته باشی. شما ادامه و تکامل پدرتون هستین. غلط‌ترین مسیر اینه که کسی پدر و امکانات خوبی داشته باشه، ولی از پدرش و از سطح شرایطی که داره، بیاد پایین‌تر. پرسید: «موفق می‌شم؟»
براش از یکی از خصلت‌های انسانی حرف زدم که «شرم» نام دارد. شرم در کسانی که اصالت بهتر و ذات خوب‌تری دارند، بسیار کارساز است و نمی‌گذارد انسان خطا کند. به هادی گفتم همیشه حس کند نام خانوادگی خود را به پیشانی‌اش چسبانده. در این حالت شرمش می‌شود وارد قهوه‌خانه و باغ شود چون به خودش می‌گوید اینجا همه مرا خواهند شناخت و آبروی خانواده‌ام می‌رود. شرمش می شود وقت خود را تلف کند چون فهمیده اگر پدر و برادر و خواهر و مادرش اعتباری و اهمیتی دارند، آن را از اتلاف وقت به دست نیاورده‌اند. شرمش می‌شود دختری را فریب بدهد چون اصالتش به او می‌گوید شریف باش.

حرفهایم را که با مثال‌هایی همراه بود، پسندید و به جان پدرش که بزرگترین سوگندش بود، قسم خورد مسیرش را اصلاح کند. قرار گذاشتیم هروقت داشت سرسوزنی از مسیرش منحرف می‌شد، با اس‌ام‌اس خبرم کند تا دستش را بگیرم.

تحلیل کوتاه

یک خط مستقیم را تصور کنید که خطی دیگر کنارش به سمت جلو کشیده شده، ولی در اول راه یک میلیمتر منحرف شده. بعد از ده متر می‌بینیم‌آن فاصله یک میلی‌متر زیاد شده. مسیر هادی هم همینطور بود. اولش به خودش می‌گفت یک ریزه از مسیر خارج شوم. بعد می‌دید تا حلق در آن مسیر غلط فرو رفته، موضوع دیگری که برای هادی ایجاد مشکل کرده، این بود که در شهری زندگی می‌کند که برای نوجوانان جای تفریحی سالم ندارد، اما پر از قهوه‌خانه است. او پدر خوبی دارد، ولی به دلیل کارهایش فرصت نمی‌کند از کار و بار پسرش سر در بیاورد و ببیند آیا واقعا درس می‌خواند یا گوشی‌باز شده؟ آیا به کلاس می‌رود یا به پارک و جاهای دیگر. شاید هم فقط گرفتار کار نیست و چون به پسرش اعتماد دارد، کنجکاوی نمی‌کند. این را یاد بگیریم: «به بچه خودمان اعتماد داریم، ولی به دوستانش و به جاهایی که می‌رود، اعتماد نداریم و سعی کنیم آنها را بشناسیم تا اگر نخاله بودند، بچه را آگاه کنیم.» تا وقتی که فرزند ما به بیست وپنج سالگی نرسید، باید مراقبش باشیم، زیرا مغز تا این سن هنوز در حال رشد و تکامل است. در این مشاوره برای اینکه بهتر روی هادی اثر بگذارم، از شرمی که به پدرش داشت، زیاد بهره گرفتم.

برچسب‌ها:

نظر شما