شناسهٔ خبر: 17472558 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: همشهری آنلاین | لینک خبر

گفت‌و‌گو با گروه نمايش عروسكي «نمكي بلا و ديو ناقلا» در مركز 24 كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان

روزهای درکنار هم بودن

- سید‌سروش طباطبایی‌پور: مدتی بود برای صفحه‌ی جوانه‌ی هفته‌نامه‌ی دوچرخه، ‌دنبال نوجوان‌های موفق می‌گشتم تا با آن‌ها گفت‌و‌گویی ترتیب دهم. کجا دنبالشان بودم؟ خب معلوم است، روی زمین؛ اما کجا پیدایشان کردم؟ خب معلوم است؛ توی آسمان!

صاحب‌خبر -

اما چرا آسمان؟ الآن تعريف مي‌كنم: در اين چندماه خبرهاي ريز و درشتي از موفقيت نوجوان‌ها به چشمم مي‌خورد؛ اماتوجهم را چندان به خودش جلب نمي‌كرد. خب معلوم است ديگر، اگر هر نوجواني تلاش كند، مي‌تواند موفقيت را در آغوش بگيرد، آن هم سفت و محكم؛ جوري كه هرگز از دستش فرار نكند!

اما خبر برگزيدگان هفدهمين جشنواره‌ي  سراسري نمايش عروسكي كانون پرورش فكري در مهر امسال، يك نكته‌ي هيجان‌انگيز داشت:

گروه نمايش عروسكي «نمكي بلا و ديو ناقلا» از مركز 21 فراگير كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان تهران، امسال در ساري گُل كاشته بود.

اما چرا گُل؟ آخر صداپيشه‌هاي اين نمايش كه همه روشندل بودند، بين 473 گروه، مقام اول جشنواره را در اين بخش كسب كردند؛ و نمايششان هم در كل، برگزيده شد و گروه جايزه گرفت.

به شما حق مي‌دهم. اين خبر هم چندان عجيب نيست؛ آخر اين روزها نوجوان‌هاي با نيازهاي ويژه آن‌قدر با اعتماد‌به‌نفس و پرتلاش شده‌اند كه موفقيت آن‌ها در چنين جشنواره‌هايي، چندان هم تعجب‌آور نيست.

اما ماجرا وقتي هيجان‌انگيز شد كه فهميدم چند نوجوان روشندل باحال با چند نوجوان سرحال، دست به دست هم و با تلاش‌هاي ليلا مكاني، طاهره جودكي و ديگر مربيان مركز فراگير 21، قصد دارند اين گروه نمايش عروسكي را نگه دارند و هم‌چنان فعاليت كنند.


بهترين آدم‌هاي دنيا

قرار مصاحبه گذاشته شد؛ بعد‌ازظهر يكي از روزهاي آخر پاييز بود و هوا، گرمِ گرم! براي ديدن بچه‌ها كلي هيجان داشتم و دماي بدنم حسابي بالا رفته بود؛ آخر اتفاقي كه هميشه منتظرش بودم، در اين‌ مركز افتاده بود؛ دوستي بچه‌هايي با نيازهاي ويژه با ديگر بچه‌ها. درك متقابل اين دو گروه نوجوان و موفقيت دسته‌جمعي‌شان لذت‌بخش است.

«يگانه» كه از نعمت بينايي برخوردار است، مي‌گويد: «از ته دلم مي‌گويم كه به بهانه‌ي اين نمايش، من با بهترين آدم‌هاي دنيا آشنا شدم، بچه‌هايي كه روح و دلشان روشن و زلال است و...» «معصومه» هم كه دلش روشن است، دست يگانه را ‌مي‌فشارد و جواب مي‌دهد: «ما هم در كنار بچه‌هاي سالم شاد و خوشحاليم كه ما را درك مي‌كنند...»

 

يك ‌دريا هم‌دلي

حالا با من هم‌عقيده‌ايد كه تنها درآسمان‌ها مي‌شود اين‌همه يك‌دلي و مهرباني پيدا كرد! اين گفت‌و‌گو، در آسمان‌ها گرفته شد، در آسمان‌ها تنظيم شد و در آسمان‌ها خوانده خواهد شد.

 در جايي كه من به همراه رضوان كيخواه، فاطمه‌زهرا محمدي، فرزانه قائمي و معصومه ساراني، تعدادي از صداپيشگان اين نمايش و يگانه قره‌داغي، ساغر كيانمهر و زهرا نصرالله، گروهي از عروسك‌گردان‌هاي اين نمايش دور هم جمع شديم و باهم گفت‌و‌گو كرديم.

حالا شما را هم در اين زمستان سرد، به جمع گرممان دعوت مي‌كنم تا بخشي از حرف‌هاي دل‌نشين نوجوان‌هاي آسماني مركز 21 كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان را بشنويد و كيف كنيد:

 

همه‌ي گل‌ها در يك گلدان!

از مركز 21 كانون بگوييد و اين‌كه چه‌طور اين‌جا دور هم جمع شديد؟ [روي صندلي‌هاي رنگي‌رنگي نشسته‌ايم و فاطمه‌زهرا، معصومه و فزرانه روبه‌روي من هستند ؛ بقيه هم اطرافم]

رضوان: مدرسه‌ي ما نزديك اين مركز بود و ما گاهي اين‌جا مي‌آمديم. اين‌جا كتاب‌هاي «بريل» هم هست و براي بچه‌هايي مثل من خيلي خوب بود.

فرزانه: من قبل از آشنايي با اين مركز، غير از درس، فعاليت ديگري نداشتم و كمي گوشه‌گير بودم. تنها گاهي داستان كوتاه مي‌نوشتم. اما از وقتي اين‌جا آمدم زندگي‌ام از حالت روزمره خارج شد. حجم درس‌ها هم زياد بود و حسابي خسته‌ام مي‌كرد. اين كتاب‌خانه، تنها جايي است كه فكرم را آزاد مي‌كند تا ديگر به درس فكر نكنم و به فعاليت‌هاي ديگر بپردازم. [بچه‌ها مي‌خندند]

فاطمه‌زهرا: البته ما صداپيشه‌ها در يك مدرسه درس مي‌خوانيم؛ مدرسه‌ي حضرت عبدالعظيم‌ع؛ از دبستان با هم هستيم، اما اين مركز ما را به هم نزديك‌تر كرد. در مدرسه‌ي ما، هم نابينا هست و هم كم‌بينا.

معصومه: من در گروه بچه‌ها نبودم. يك روز خانم مكاني (كارگردان نمايش و مربي مسئول مركز 21) به مدرسه‌ي ما آمد و براي نقش ديو  از بچه‌ها تست صدا گرفت. مرا انتخاب كرد و به بهانه‌ي تمرين نمايش، من هم اين‌جا آمدم. [به اطرافش نگاه مي‌كند و لبخند مي‌زند.]

يگانه: در اين مركز، فعاليت‌هاي متنوعي اجرا مي‌شود. يكي از آن‌ها نمايش است. من هم به نمايش علاقه‌مندم. آخر مادرم كارگردان نمايش عروسكي است. من هم از روزي كه چشم باز كردم، هميشه در پشت‌صحنه‌ي نمايش‌هاي عروسكي بودم. نمايش نمكي و ديو ناقلا هم اولين نمايشم نبود، اما موفق‌ترين كارم بود. [همه با هم به زهرا توجه مي‌كنند تا ادامه بدهد.]

زهرا: من عاشق بازيگري هستم و خانم مكاني مرا به آرزويم رساند. براي اولين‌بار، اين نمايش، شهريورماه در سالن اصلي تئاتر شهر اجرا شد و مورد استقبال هم قرار گرفت. فوق‌العاده بود.

خيلي‌ها آرزوي ديدن يك نمايش در تئاترشهر را دارند، اما من به‌خاطر اين نمايش در 13سالگي، روي صحنه‌ي اين سالن با شكوه رفتم. من هم به اين كتاب‌خانه مي‌آمدم و خانم مكاني شايد به‌خاطر همين علاقه، مرا هم به گروه دعوت كرد.

ساغر: من هم به‌عنوان بازي‌دهنده‌ي ديو انتخاب شدم. البته قبل‌تر خواهر بزرگ‌ترم پاي مرا به اين مركز باز كرده بود و وقتي فهميدم در اين نمايش، ما با بچه‌هاي روشن‌دل، همراهيم خيلي خوشحال شدم. اوايل، توانايي‌هاي آن‌ها را باور نمي‌كردم، اما از آن‌ها ياد گرفتم كه در هر شرايطي اگر تلاش كنم مي‌توانم موفق شوم.

 

دوچرخه شماره ۸۶۱

عكس‌ها: يونس پناهي

 

معصومه: بايد اعتراف كنم كه در كنار بچه‌هاي سالم، تلاشم چندبرابر شد. من فهميدم كه با وجود مشكلات بيش‌تر، اگر تلاش كنم از بچه‌هاي سالم چيزي كم‌تر ندارم. من در كنار بچه‌هاي سالم شادترم. [به طرف چپ نگاه مي‌كند و زير لب مي‌گويد: يگانه، تو بگو.]

يگانه: اين يك واقعيت است كه به بچه‌هاي نابينا، روشن‌دل مي‌گويند؛ چون واقعاً دل‌هاي روشني دارند. من اين موضوع را وقتي فهميدم كه به بهانه‌ي اجراي نمايش عروسكي، با آن‌ها همراه شدم و الآن  از صميم قلب خوشحالم كه بين دوستانم، كلي از بچه‌هاي روشن‌دل هم وجود دارند. [دستان فرزانه را مي‌فشارد.]

فرزانه: براي شركت در هفدهمين جشنواره‌ي نمايش عروسكي، براي اولين بار با بچه‌ها به يك سفر چند روزه رفتيم، سفر به ساري. بودن در كنار بچه‌هاي عادي خيلي لذت‌بخش بود. چون محيط براي ما ناآشنا بود، بچه‌هاي بينا خيلي به ما كمك كردند. ساغر خيلي هواي مرا داشت. [ساغر مي‌خندد.]

فاطمه‌زهرا: نمايش‌نامه به خط بريل بود و نقش‌ها مشخص. خانم مكاني هم با سخت‌گيري‌هاي به‌جا، كاري كردند كه به‌خوبي از پس كار برآييم. اما در اجرا، بچه‌هاي بينا خيلي كمك‌حالمان بودند. ما با هم مكمل‌هاي خوبي بوديم.

 

فرزانه: از اين ذهنيت خيلي گله دارم و با رفتار ترحم‌آميز مخالفم. كلي نابينا مي‌شناسم كه در زندگي خيلي موفق‌اند. همين معلم ادبيات خودمان؛ خانم ظرافت را مي‌گويم! او  نابيناست و مشغول تحصيل در دوره‌ي دكتري ادبيات است.

معصومه: شايد ما حس بينايي نداشته باشيم؛ اما در عوض بقيه‌ي حس‌هاي ما قوي‌تر است. اگر يك نابينا توانايي‌هاي خودش را به‌كار بيندازد، از خيلي‌ها سرتر مي‌شود.

 

يگانه: نابينايان در وهله‌ي اول بايد خودشان را قبول داشته باشند؛ بعد توانايي‌هايشان را  به خانواده‌هايشان ثابت كنند و بعد به جامعه. شركت در چنين برنامه‌هاي گروهي هم خيلي اثرگذار است.

فاطمه‌زهرا: البته بعضي از نابينايان از شرايطشان سوء‌استفاده هم مي‌كنند و باعث مي‌شوند نگاه هم‌سالانمان به ما همراه با ترحم شود.

 

معصومه: بعضي از خانواده‌ها نمي‌توانند با معلوليت كودكشان كنار بيايند و اين يعني نااميدي. اما خانواده‌ي من از اول تا حالا پابه‌پا، همراه من بودند و با تشويق‌هاي پي‌درپي‌شان، به من اميد مي‌دادند.

فرزانه: خانواده‌ي من در سه‌ماهگي متوجه مشكل من شدند و از همان زمان، دنبال راه‌هاي درمان من بودند و وقتي فهميدند كه فعلاً درماني وجود ندارد، براي رشد ديگر توانايي‌هاي من كمك كردند.

فاطمه‌زهرا: من هم خودم را به مادر و پدرم اثبات كردم. من سال‌ها در مدرسه شاگرد ممتاز شدم و خانواده‌ام را به خودم اميدوارتر كردم. علاوه بر درس و هنر، در ورزش هم قدم برداشتم.يكي از خواهرهايم هم خيلي به من كمك كرد.

 

فاطمه‌زهرا: بله. الآن عضو تيم ملي گل‌بال نوجوانان هستم. [همه برايش كف زدند.]

دوچرخه شماره ۸۶۱

 

رضوان: اتفاقاً من و فاطمه‌زهرا دنبال اين بوديم كه به «راديو‌نمايش» برويم؛ اما نشد، بايد از اين به‌بعد بيش‌تر به اين موضوع فكر كنيم.

فاطمه‌زهرا: من كه فكر مي‌كنم موفق مي‌شويم. آخر صداي بچه‌ها عالي است.

يگانه: در همين نمايش، صداي بچه‌ها آن‌قدر خوب بود كه شخصيت‌هاي نمايش را زنده مي‌كرد.

 

رضوان: ما خيلي مظلوم هستيم؛ چون فقط مي‌توانيم در رشته‌ي علوم‌انساني ادامه‌ي تحصيل بدهيم. آن هم به‌خاطر ‌اين‌كه در كشور ما، ديگر رشته‌هاي تحصيلي در دوره‌ي دبيرستان، براي نابينايان مناسب‌سازي نشده است. البته نابينايان در برخي هنرستان‌ها هم مي‌توانند ادامه‌ي تحصيل بدهند.

 

رضوان: رياضي‌محض مي‌خواندم.

فرزانه: من اگر بينا هم بودم در رشته‌ي علوم‌انساني تحصيل مي‌كردم تا حقوق بخوانم.

معصومه: من عاشق معماري هستم.

فاطمه‌زهرا: به كامپيوتر علاقه دارم.

 

زهرا: بعضي‌ها با تولدشان خيلي چيزها را تغيير مي‌دهند.

ساغر: تولد يك نشريه، ساده است اما 16سال پايدار ماندن يك نشريه‌ي نوجوانانه، خيلي كار بزرگي است.

فاطمه‌زهرا: امروز و در دوچرخه، ما توانستيم توانايي‌هاي نابينايان را به همه ثابت كنيم. اميدوارم دوچرخه سال‌ها بماند و بتواند توانايي‌هاي نوجوانان را به خودشان و بزرگ‌ترها ثابت كند.

معصومه: دوچرخه‌ي عزيز! تولدت مبارك.

فرزانه: هميشه چرخت براي نوجوانان بچرخد.

رضوان: كاش شرايطي فراهم شود كه ما هم بتوانيم دوچرخه بخوانيم.

يگانه: تولد دوچرخه، باعث تولد ذوق خيلي از نوجوانان شده؛ پس دوچرخه‌جان، تولدت مبارك.

 

[دلم نمي‌آمد گفت‌و‌گو را تمام كنم. اما زود شب شده بود و هوا تاريك. وقتي بچه‌ها بخشي از نمايش را زنده، اجرا مي‌كردند، در فكر آرزوي رضوان بودم. يعني مي‌توانيم كاري كنيم كه نوجوانان روشندل كشورمان هم خبرنگار افتخاري دوچرخه شوند.]

 

دوچرخه شماره ۸۶۱

از راست به چپ: فرزانه، ساغر، معصومه، يگانه، فاطمه‌زهرا، رضوان، زهرا و طاهره جودكي

 

***

 

دم غروب بود و والدين بچه‌ها بعد از چند ساعت انتظار، از روي صندلي‌هاي رنگي‌رنگي و كوچك مركز، بلند شده بودند و به هم تعارف مي‌كردند:

-...نه‌به‌خدا! مزاحم نمي‌شيم. تا خونه راهي نيست. قدم‌زنان با هم مي‌ريم.

- اگه بذارم، اصلاً به همسرم گفتم با ماشين بياد تا بتونيم بچه‌ها رو تا يه‌جايي برسونيم...

با دهان باز، مشغول تماشاي اين همه‌ محبت بودم. انگار هر پدر و مادري، خودش را در قبال ديگر بچه‌هاي مركز هم، مسئول مي‌دانست. از زبان خانم جودكي شنيدم كه اين اتفاق، هر روز مي‌افتد.

خدمتگزار مركز، با دستاني پر سراغم آمد و گفت: «دوچرخه‌ي شما فقط مخاطب نوجوان نداره‌ ها، اين حرف‌رو از قول من به تحريريه بگو.» و چاي و شيريني و لبخند به من تعارف كرد. خيلي چسبيد!

سيني را از دستش گرفتم و دردلم به دوچرخه و همه‌ي مخاطبان ريز و درشتش، افتخار كردم. سر چرخاندم؛ بالأخره سر خانم «طاهره جودكي» هم خلوت شد؛ سراغش رفتم. او يكي از مربيان فعال و علاقه‌مند اين مركز است كه امكان اين ديدار را هم او فراهم كرده بود.

وقتي اصل حالش را پرسيدم، منظورم را گرفت و با لبخند گفت: «قبلاً در مركز پارچين مشغول به كار بودم. به‌خاطر بُعد مسافت، مدتي اين‌جا مشغول شدم تا محل خدمتم را تعيين كنند. اما اين بچه‌ها و توانايي‌هايشان، هوش از سرم برد و مرا ماندگار كرد. الآن بيش‌از يك‌سال است كه در اين مركز، در كنار بچه‌ها هستم و هر روز كلي انرژي مثبت مي‌گيرم.»

 

اين‌جا مثل بقيه‌ي مراكز كانون، بچه‌ها مي‌توانند از امكانات ما استفاده كنند. اما تنها تفاوت مراكز فراگير با بقيه‌ي كتاب‌خانه‌هاي كانون اين است كه در اين‌ مراكز امكانات و برنامه‌هاي خاص براي بچه‌هاي با نيازهاي ويژه هم تدارك ديده شده. امكاناتي مثل دستگاه‌ها و كامپيوترهاي مخصوص نابينايان، كتاب‌هايي به خط بريل، بازي‌هاي مخصوص و...

حتي به محل ورود و خروج بچه‌ها با ويلچر هم توجه شده. تازه، مربيان اين مراكز هم براي ارتباط با كودكان و نوجوانان با نيازهاي خاص، به‌شكل مداوم آموزش مي‌بينند و توانايي‌هايشان به‌روز مي‌شود.

 

بله، و همين موضوع باعث شده كه ارتباط بين اين دو گروه، خيلي عميق و صميمي شود. در مركز ما نوجوان‌هاي معمولي نگاهشان به ويژگي‌ها نوجوان‌هاي با نيازهاي ويژه كاملاً تغيير كرده و آن‌ها را درك كرده‌اند.

بچه‌هاي با نيازهاي خاص، شايد با محدوديت‌هايي مواجه باشند، اما در عوض، توانايي‌هاي خيره‌كننده‌اي هم دارند. به‌خاطر‌ همين به‌جاي ترحم، هر دو گروه به هم محبت مي‌كنند و هواي هم را دارند.

 

خيلي از برنامه‌ها مشترك است. مثلاً همين نمايش كه توجه مخاطبان را جلب كرد، صداپيشه‌ها، نابينا يا كم‌بينا هستند و عروسك‌گردان‌ها، بينا.

يا اين‌كه در كتاب‌خانه، در كنار همه‌ي كتاب‌هاي بريل ، نسخه‌ها‌ي معمولي آن هم هست و گاهي در يك زمان مشخص، هر دو گروه از بچه‌ها يك كتاب‌ را مي‌خوانند و با هم نقدش مي‌كنند.

 

پر هستند از انرژي مثبت؛ اين بچه‌ها توانايي‌هاي ويژه‌اي هم دارند، حس‌هاي اين بچه‌ها از بقيه دقيق‌تر است، درك بالايي دارند، عاشق مطالعه هستند و تشنه‌ي خواندن؛ انگار هدف اين بچه‌ها از بقيه مشخص‌تر است...

 

خانم «مكاني» سال‌هاست كه در مراكز فراگير كار مي‌كنند و اين روزها به‌خاطر دوقلوهايش، مرخصي است. ايشان خيلي پيگير هستند و براي بچه‌ها خيلي انرژي مي‌گذارند. شكل‌گرفتن همين گروه، ابتكار ايشان بود. در صداي اين گروه از بچه‌ها، توانايي ويژه‌اي كشف كردند و براي بچه‌ها دوره گذاشتند تا بتوانند از صدايشان استفاده كنند.

 

چيزي كه مرا آزار مي‌دهد، كمبود كتاب‌هاي بريل است براي نوجوان‌ها.

نظر شما