ما اصالتاً اهل قوچان هستيم. نوجوان بودم كه به تهران آمديم. من از همان زمان براي اينكه كمك خرج خانواده باشم كار كردم. از واكسي گرفته تا عملگي و بار زدن نخاله به كاميونها و... الان هم كه با يك وانت كار ميكنم تا خرج زن و چهار فرزندم را دربياورم. شايد سواد آنچناني نداشته باشم اما ياد گرفتم كه در زندگي قدم كج برندارم. به رزق حلال و تأثيرش روي خانواده اعتقاد دارم. خيلي وقتها پيش ميآيد اگر باري را با وانتم جابهجا ميكنم، به صاحب بار ميگويم چقدر راضي است بدهد؟ او هم قيمتي ميدهد و سعي ميكنم كرايهاي كه از او ميگيرم با رضايت قلبياش باشد. فهميدهام كه اين پول و مالي كه به خانه ميآورم، در پرورش فرزند صالح مؤثر است. در كنارش همراه همسرم در تربيت بچهها كم نگذاشتهايم.
تربيت محمدهادي چه مسيري داشت كه او را شهيد دفاع از حرم اهل بيت كرد؟
من و همسرم هر دو خانوادههاي مذهبي داشتيم و در زندگي مشترك هم سعي كرديم بچهها را مذهبي بار بياوريم اما خدا هم خواست و مسير زندگيمان با مسجد و محافل مذهبي گره خورد. به نظرم سال 62 بود كه از نظر مالي به مضيقه افتاده بودم. مستأجر بودم و صاحبخانه اذيت ميكرد. آن وقتها در مسجد موسي بن جعفر(ع) حوالي ميدان قياسي نماز ميخواندم. يك حاج آقاي متبحري داشتيم كه آدم خوبي بود. ايشان چهره گرفتهام را ديد و علت را جويا شد. من هم واقعيت را گفتم. خدا خيرش بدهد ترتيبي داد تا به عنوان خادم مسجد فاطميه دولاب مشغول شوم. تقريباً از سال 62، 63 در اين مسجد ساكن شديم. محمدهادي هم كه سال 65 به دنيا آمد تا هشت سالگي در محيط مسجد بزرگ شد. اين مسئله رويش خيلي اثر گذاشت. خودش هم تا دست راست و چپش را شناخت رفت عضو بسيج شد. كمي بعد يك خانه تهيه كردم. روبهروي خانه هيئتي بود كه حاجحسين سازور از مداحان معروف در آنجا مجلس داشت. ايشان از من خواست پسر بزرگم محمدمهدي و شهيد محمدهادي را كنارش بفرستم تا در امر هيئت كمك كنند و اين طور ميخواست آنها را جذب كند. محمدمهدي خيلي پابند نشد، ولي محمدهادي ماند و كم كم خودش هم مداحي ميكرد. اين طور شد كه اين بچه يك تربيت مذهبي پيدا كرد و عاشق اهل بيت شد.
از كودكيهاي محمدهادي بگوييد. شنيدهايم كه ايشان فلافلفروشي ميكرد.
بله، او هم از بچگي زحمت ميكشيد و مدتي شاگرد فلافلفروشي بود. راستش خيلي پابند درس نبود ولي علاقهاش به مسائل ديني باعث شد كه به راهنمايي و همرايي يكي از دوستان ساداتش به نجف بروند و مشغول تحصيل شوند. محمدهادي در بسيج هم خيلي فعال بود. كارهاي فرهنگي ميكرد و خاطرات و زندگي شهداي محله را جمعآوري ميكرد.
با شهيد خاصي هم مأنوس بود؟
به شهيد ابراهيم هادي خيلي علاقه داشت. با خانواده شهيد ارتباط گرفته بود و براي جمعآوري خاطرات شهيد هادي تلاش ميكرد. در همين خصوص هم گويا كتابي از شهيد هادي منتشر شد. پسرم كلاً به مسائل فرهنگي علاقهمند بود.
يك سؤالي را غالباً از خانواده شهدا در مورد خصوصيات اخلاقي شهيدشان ميپرسيم، اما دوست داريم شما از خوب و بد اخلاق شهيد بگوييد. بالاخره اخلاق هر شخصي كاستيهايي هم دارد.
پسرم بچه ساده و خوبي بود. به من و مادرش هم خيلي احترام ميگذاشت. مذهبي و عاشق اهل بيت هم بود. منتها اخلاقش گاهي تند ميشد. عجول بود و اگر فكري به سرش ميافتاد بايد زود انجامش ميداد. حالا اگر تأخيري در انجامش ميشد، اخم ميكرد و گاهي تند ميشد. به نظر من هم اين شهدا مثل همه مردم بودند، منتها يك چيزهايي را در خودشان تقويت ميكردند.
محمد هادي چه چيزي را در خودش تقويت كرده بود؟
به نظر من عشق به اهل بيت را. همان طور كه گفتم او كنار دست حاجحسين سازور مقدمات مداحي و هيئتداري را ياد گرفت بعد خودش را تقويت كرد و مداحي ميكرد. خود من هم ايام محرم و ساير مناسبتهاي مذهبي با وانتم وسايل هيئت جابهجا ميكردم و هر كاري از دستم برميآمد انجام ميدادم. منتها محمدهادي عشق و عمل را مكمل هم كرده بود. اين طور نبود كه فقط دم بزند. همين تحمل غربت براي يادگرفتن دروس حوزوي به خاطر اعتقاد و التزامش به دين و مذهب بود. شهيد از اواخر سال 89 به نجف رفت و تا شهادتش آنجا بود.
از بعد رفتنش سالي چند بار او را ميديديد؟ آنجا چطور امرار معاش ميكرد؟
او اغلب در عراق بود. تنها سالي دوبار به خانه ميآمد. يك بار تابستان و ديگري عيد نوروز. در مورد امرار معاش هم گويا به طلبهها شهريه ميدهند. اما دوستان محمدهادي ميگفتند او شهريهاش را نميگرفت. در عوض لولهكشي ميكرد. حالا نميدانم لولهكشي را كجا و چطور ياد گرفته بود. اما گويا شهيد از همين راه هزينههايش را تأمين ميكرد. جالب است كه دوستانش ميگفتند محمدهادي براي خانوادههاي بيبضاعت و فقير مجاني كارهاي مرتبط با لولهكشي و اين مسائل را انجام ميداد.
ظاهراً ايشان قصد ازدواج هم داشتند كه با شهادتش ميسر نشد؟
بله، خودش چند باري در همان نجف و عراق به خواستگاري رفته بود. منتها جور درنيامده بودند. يعني محمدهادي دوست داشت همسرش متدين و كاملاً محجبه باشد. سختگيرياش هم به همين دليل بود. عاقبت با خانواده دختري آشنا شده بود. بار آخر كه به خانه آمد به من گفت شما هم نجف بياييد. گفتم براي چي؟ گفت ميخواهم برايم خواستگاري برويد. خيلي خوشحال شدم و موافقت كردم. منتها ما كه قرار بود عيد 94 به عراق برويم، پسرم برج يازده (23 بهمن 93) به شهادت رسيد. قسمت نشد برايش زن بگيريم.
ماجراي مفقودي چند روزه پيكر شهيد چه بود؟ خود شما در تشييع و خاكسپارياش حضور داشتيد؟
علت مفقودياش به خاطر شدت انفجار خودروي عامل انتحاري بود كه خودش را در ميان مدافعان حرم منفجر كرده بود. در آن حادثه غير از محمدهادي چند نفر ديگر از رزمندگان عراقي به شهادت رسيده بودند. بعضي سوخته و تكه تكه شده بودند. پيكر پسرم هم توسط يكي از فرماندهانش شناسايي شده بود. ايشان پيكر شهيد را در سردخانه بيمارستاني ميبيند و از انگشترش ميفهمد كه محمدهادي است. بعد كه پيكر را خوب نگاه ميكند، متوجه ميشود محمدهادي است. بنابراين چند روز بعد ما متوجه پيدا شدن پيكرش شديم. محمدهادي وصيت كرده بود كه بدنش را در سامرا، كاظمين و كربلا و مشهد طواف دهند و عاقبت در نجف به خاك سپرده شود. غير از مشهد باقي انجام شد و ما هم پسر بزرگمان را فرستاديم كه به آنجا برود. محمدمهدي رفته بود و در هنگام تشييع و دفن محمدهادي در نجف رسيده بود. بعدش چون ميگفتند در عراق رسم نيست زودتر از چهلم سرخاك بروند، من و مادر شهيد هم بعد از چهلم سرخاكش رفتيم.
پس در همان نجف دفن شد؟
بله، وصيت خودش بود. در مورد محل دفنش هم اتفاق جالبي افتاده بود كه ماجرايش را يكي از دوستان عراقياش برايمان تعريف كرد. گويا خانواده اين دوستش در قبرستان معروف واديالسلام مقبره خانوادگي داشتند كه نزديك حرم امام علي(ع) هم بوده. محمدهادي از دوستش ميخواهد كه اگر شهيد شد او را هم در همين مقبره دفن كند. دوستش ميگويد بايد مادرش اجازه بدهد. از مادر اجازه ميگيرد كه موافقت نميكند. ميگذرد و در پيادهروي اربعين سال گذشته، محمدهادي با مادر دوستش روبهرو ميشود و اجازه اين كار را ميگيرد. آن خانم عراقي كمي بعد فوت ميكند و به چند هفته نميرسد كه محمدهادي هم به شهادت ميرسد و ايشان را در همان مقبره دفن ميكنند.
شما از پيوستن محمدهادي به جمع مدافعان حرم اطلاع داشتيد، از آخرين ديدارتان بگوييد.
نه ما اصلاً اطلاع نداشتيم. اما در آخرين ديدارمان احساس كردم كه خبرهايي در راه است. احساس ميكنم كه خودش ميدانست اين رفتنش ديگر بازگشتي ندارد. بار آخر محمدهادي طور خاصي شده بود. هر موقع با من روبوسي ميكرد، مرا بو ميكشيد. گفتم مگر بوي عرق ميدهم! گفت نه باباجان اما دوست دارم بوي پدرم را در خاطرم حفظ كنم. اين را گفت و رفت. رفت و ديدارمان به قيامت موكول شد. همان طور كه گفتم ما حتي نتوانستيم در مراسم تشييعاش شركت كنيم.
صحبتهايي در مورد خانواده مدافعان حرم ميشود كه مثلاً مبالغ زيادي پول به آنها داده ميشود. پاسخ شما چيست؟
راستش از بعد شهادت محمدهادي حتي يك بار هم هيچ كدام از مسئولان به ما سر نزدهاند. چه برسد به اينكه بخواهند تسهيلاتي به ما بدهند. البته به صورت خودجوش از طرف بسيج يا دانشگاهها و... از ما دعوت ميشود اما مسئولان يك بار هم به ما سر نزدهاند. همين پنجم آذرماه كه از طرف بسيج دعوت شديم كنار لوح تقدير يك كارت هديه 70 هزار توماني به من دادند. اين همه چيزي بود كه ما گرفتيم. مبلغش را گفتم كه شايعهافكنها بدانند از اين خبرها نيست. در ضمن محمدهادي براي اعتقادش رفته بود و تنها چيزي كه ما را آرام ميكند شهادتش در مسير اهل بيت است.
نظرتان در مورد شهادت دردانهتان چيست؟
بدون لفاظي بايد بگويم كه كمرم شكست. از دست دادن فرزند چيز كمي نيست. از بعد شهادتش من ديگر دوست ندارم از خانه بيرون بيايم. منتها خرجي خانواده ناچارم ميكند كه گاهي با وانت بزنم به خيابان و براي كسب روزي تلاش كنم. اما چيزي كه به ما صبر ميدهد، افتخار شهادت محمدهادي در مسير اهل بيت و دفاع از حرمشان است. ما همه عاشق اهل بيت هستيم. بنابراين از اينكه او را در اين مسير از دست دادم احساس افتخار ميكنم و اين تنها دلخوشي من است.
نظر شما